🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان
#شُعله🔥
#part193
_پاشو عزیزم
با اشاره دکتر از جا بلند شدم و لباسم رو مرتب کردم
چادرم رو سر کردم و پرسیدم:
چقدر طول میکشه تا جوابو بدید؟
_شما برو کنار همسرت بشین خیلی طول نمیکشه...
رنگت پریده
نگرانی؟
راه افتادم سمت در: نه... خیلی ممنون
کنار امیر نشستم و بلافاصله به سمتم برگشت:
خب چی شد؟
ناخودآگاه لبخند زدم: هیچی بابا طول میکشه تا جوابش حاضر بشه...
چند ثانیه به لبخندم خیره شد و بعد سر برگردوند: خیلی خب...
پس پاشو بریم یه ناهاری بخوریم و بعد بیایم جوابشو بگیریم
قبل از اینکه فرصت اظهار نظر پیدا کنم بلند شد و من هم دنبالش راه افتادم
بد هم نبود یه چیزی میخوردم
دلشوره و حالت تهوع امونم رو بریده بود
خواست دزدگیر ماشین رو بزنه که گفتم:
ولش کن پیاده بریم یه چیزی بخوریم
من اومدنی یه فلافلی دیدم سر این خیابون
راهی نیست... دلم فلافل میخواد
با حالت غریبی خیره م شد و تازه فهمیدم چه گافی دادم
هرچند دیگه چندان مهم نبود
تا چند دقیقه دیگه خودش میفهمید...
چیزی نگفت و راه افتاد
منم دنبالش
امروز حالتش خیلی فرق کرده بود
احساس میکردم یکم ازم دور شده و برگشته به دو هفته پیش
شایدم زیادی حساس شده بودم و عوارض وضعم بود
هرچی که بود اضطرابم رو بیشتر کرد...
اضطراب از اینکه شنیدن خبر پدر شدنش دلخورش کنه
از من دورش کنه
طاقت دوری و دلخوریش رو نداشتم
اونهم بابت بچه ای که قرار نبود بمونه و تو آغوش من و پدرش بزرگ بشه
چه غم نامه عجیبی
چه سرگردانی عمیق و غیرقابل تحملی...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀