🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 _پاشو عزیزم با اشاره دکتر از جا بلند شدم و لباسم رو مرتب کردم چادرم رو سر کردم و پرسیدم: چقدر طول میکشه تا جوابو بدید؟ _شما برو کنار همسرت بشین خیلی طول نمیکشه... رنگت پریده نگرانی؟ راه افتادم سمت در: نه... خیلی ممنون کنار امیر نشستم و بلافاصله به سمتم برگشت: خب چی شد؟ ناخودآگاه لبخند زدم: هیچی بابا طول میکشه تا جوابش حاضر بشه... چند ثانیه به لبخندم خیره شد و بعد سر برگردوند: خیلی خب... پس پاشو بریم یه ناهاری بخوریم و بعد بیایم جوابشو بگیریم قبل از اینکه فرصت اظهار نظر پیدا کنم بلند شد و من هم دنبالش راه افتادم بد هم نبود یه چیزی میخوردم دلشوره و حالت تهوع امونم رو بریده بود خواست دزدگیر ماشین رو بزنه که گفتم: ولش کن پیاده بریم یه چیزی بخوریم من اومدنی یه فلافلی دیدم سر این خیابون راهی نیست... دلم فلافل میخواد با حالت غریبی خیره م شد و تازه فهمیدم چه گافی دادم هرچند دیگه چندان مهم نبود تا چند دقیقه دیگه خودش میفهمید... چیزی نگفت و راه افتاد منم دنبالش امروز حالتش خیلی فرق کرده بود احساس میکردم یکم ازم دور شده و برگشته به دو هفته پیش شایدم زیادی حساس شده بودم و عوارض وضعم بود هرچی که بود اضطرابم رو بیشتر کرد... اضطراب از اینکه شنیدن خبر پدر شدنش دلخورش کنه از من دورش کنه طاقت دوری و دلخوریش رو نداشتم اونهم بابت بچه ای که قرار نبود بمونه و تو آغوش من و پدرش بزرگ بشه چه غم نامه عجیبی چه سرگردانی عمیق و غیرقابل تحملی... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀