🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان
#شُعله🔥
#part276
تعجب کرده بودم
نه به اونهمه نگرانی و نه به الان که اینطور تخت خوابیده بود که اصلا متوجه اومدن من نشده...
شاید هم بیداره ولی دلخوره و منتظره من برم و از دلش دربیارم!
یه دلم میگفت وارد اتاق نشم
فکر کردم شاید خواب باشه بهتر باشه تا فردا صبر کنم
اما دل دیگه خیلی قوی تر اصرار میکرد همین الان قائله رو ختم کنم
تصمیم گرفتم اول صداش کنم و اگر جواب داد وارد اتاق بشم
آروم گفتم: بیداری؟!
جوابی نداد...
دوباره گفتم: من برگشتم...
باز هم جوابی نیومد
خوابش اصلا سنگین نبود...
یعنی واقعا هنوز خوابه یا نمیخواد جواب بده؟!
دوباره گفتم: نمیخواستم نگرانت کنم شرایط طوری بود که...
حالم خوب نبود
نمیپرسی حال مامانم چی شد؟!
در کمال تعجب باز هم جوابی نداد
متعجب و اینبار بلندتر پرسیدم:
واقعا خوابی؟!
وقتی باز هم جوابی نگرفتم دلخور راه کج کردم که برگردم و روی کاناپه بخوابم
اینم نتیجه تصمیم گیری هیجانی و عدول از غرور
مطمئن بودم که بیداره چطور ممکن بود با اینهمه سر و صدا بیدار نشه!
باید صبر میکردم تا خودش بیاد سراغم...
ولی هنوز دو قدم برنداشته دلشوره عجیب و سنگینی به دلم افتاد
نکنه اصلا خونه نیست؟
اگه از خونه رفته باشه؟!
اگر از بی تفاوتیم خسته شده باشه و ترکم کرده باشه...
اگر.. اگر رفته باشه پیش پلیس؟!!!!
با یادآوری این تصمیمی که بارها بهش اصرار کرده بود با شتاب به سمت اتاق برگشتم تا مطمئن بشم که خونه نیست
اونقدر از حال بد مامان نگران بودم که اصلا حواسم به...
.
.
.
هنوز درست وارد اتاق نشده بودم که...
که... چی می بینم خدایا...
زانوهام سست شد، تا شد، روی زمین افتاد
اما نگاهم نه...
خشک شده بود به تصویری که روبروش ساخته بودن
چطور ممکنه...
چطور... کی... کی دلش اومده این رنگ سرخ رو به در و دیوار این اتاق بپاشه...
اشتباه کرده بودم
شعله نه خواب بود و نه بیدار...
شعله خاموش شده بود
زانوهام، همونها که اول از همه تصویر روبرو رو درک کردن، کشیده شدن سمت تخت
تختی که روش یه زن برای همیشه خوابیده بود...
و روی سینه ش، درست وسط قفسه سینه ش، یه چاقو جا مونده بود
تا ابد...
و لباسش، پتوی سفید و بالش سفیدش و حتی موبایل توی دستش خونی بود
خونی که زیر این نور آبی آواژور سیاه دیده میشد
و چهره مهتابی و آرومی که بی رنگ و رو و کج افتاده بود...
چند بار چشمهام رو بستم و تلاش کردم از خواب بیدار شم
این هیچ چیز جز یه خواب وحشتناک نمیتونست باشه...
لبهام میلرزید مثل دستهام، پاهام، قلبم، تمام بدنم...
حتی حنجره و قفسه سینه م
به زحمت با خودم تکرار کردم: خوابه...
خواب بد میبینی نترس...
دستم رو محکم به لبه تخت کوبیدم
میدونستم درد توی خواب جایی نداره اما...
درد بدی که توی دستم پیچید واقعیت رو توی سرم کوبید
بالاخره صدای فریاد ضجه وارم توی اون اتاق نفرین شده پیچید: خداااااااا....
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀