┅┄「پسرکفلافلفروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄
#Part_1
#پسرک_فلافل_فروش
اوایل كار بود ؛ حدود سال 1386 . به سختي مشغول جمع آوري خاطرات
شهيد هادي ذوالفقاری بوديم . شنيدم كه قبل از ما چند نفر ديگر از جمله دو نفر از بچه هاي مسجد موسی ابن جعفر ( ع ) چند مصاحبه با دوستان شهيد گرفته اند .
سراغ آنها را گرفتم . بعد از تماس تلفنی ، قرار ملاقات گذاشتيم . سيد علی مصطفوی و دوست صميمی او ، هادی ذوالفقاری ، با يك كيف پر از كاغذ آمدند .
سيد علی را از قبل ميشناختم ؛ مسئول فرهنگی مسجد بود . او بسيار دلسوزانه فعاليت ميكرد . اما هادی را براي اولين بار ميديدم .
آنها چهار مصاحبه انجام داده بودند كه متن آن را به من تحويل دادند . بعد هم درباره ی شخصيت شهيد ابراهيم هادی صحبت كرديم .
در اين مدت هادي ذوالفقاری ساكت بود . در پايان صحبتهاي سيد علي ، رو به من كرد و گفت: شرمنده ، ببخشيد ، ميتونم مطلبي رو بگم ؟
گفتم : بفرماييد .
هادي با همان چهره ی با حيا و دوست داشتنی گفت: قبل از ما و شما چند نفر ديگر به دنبال خاطرات شهيد ابراهيم هادي رفتند ، اما هيچ كدام به چاپ كتاب نرسيد ! شايد دليلش اين بوده كه ميخواستند خودشان را در كنار شهيد مطرح كنند .
بعد سكوت كرد . همينطور كه با تعجب نگاهش ميكردم ادامه داد :
خواستم بگويم همينطور كه اين شهيد عاشق گمنامي بوده ، شما هم سعی كنيد كه ...
···------------------···•♥️•···------------------···
𝗝𝗼𝗶𝗻↴
♥️⃟📚
@non_valghalam
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿:)