آتشِ نذری دیشب، دور از چشم آفتاب، هوا از بس سرد شده بود که نازک‌بدنانی چون من، رسما داشتند می‌لرزیدند! آنقدری که خانمم ملحفه‌پیچم کرد! نزدیکای عمود ۸۰۰ اما آتش مختصری دیدم که گرمابخش جماعتی شده بود! صندلی چیده بودند گرد آتش و ولو برای دقایقی داشتند گرم می‌شدند و از سوز شدید هوا، خلاص! از یکی‌شان پرسیدم؛ «این آتش کار کیست؟!» درآمد؛ «پسرکی عراقی برای‌مان راهش انداخت و روشنش کرد! پسرک می‌گفت؛ «مادرم مرده و پدرم هم زمین‌گیر است، پس هیچ‌چیز برای نذری نداشتیم تا این‌که دیدم امشب هوا خیلی سرد کرده! رفتم و کلی چوب و هیزم جمع کردم از بیابان‌های اطراف تا هم شما گرم‌تان شود و هم ما اجری از خدمت به زوّار حسین برده باشیم!» باورت می‌شود؟! باورت می‌شود که پسرک داشت گریه می‌کرد، وقتی داشت از نذری گرمش سخن می‌گفت؟!» آری برادر! در دم و دستگاه سیدالشهدا، هر کرامتی باورم می‌شود...