🍁🍁🍁
#part_142
#مغــرورِدوستداشتنے 🧚♀
چقدر خسته شده بودم کلا جزو اون دسته از ادمایی بودم که از بی هدف بودن زود خسته میشه.
از یک طرف از ایدا ناراحت بودم از طرف دیگه تک تک سلولهای بدنم حق رو به اون میدادن.
یه چند باری تصمیم گرفتم بدون اطلاع داداش و مارال برم پیش یک روانشناس.
من باید هدفمند زندگی میکردم این اخرین خواسته ی ایدا بود اخرین خواسته ی کسی بود که حاضرم جونمو بدم ولی فقط یه بار دیگه لبخندشو ببینم.
لبخند تلخی زدم چرا زندگی من همیشه به خاطر براورده شدن خواسته ها و ارزوهای دیگران میگذشت.
از شانزده سالگی تا الان به خاطر اینکه باعث
افتخار پدر و مادرم باشم زندگی کردم از الان به بعد به خاطر اخرین خواسته ی ایدا.
تا بحال چندین فرصت عالی رو از دست داده بودم ولی خودم خوب میدونستم تا وقتی که وضعیت روحیم کمی در مرز تعادل قرار نگیره من نمیتونم هیچ کاری انجام بدم.
با شنیدن یه صدای اشنا که اسممو صدا میزد
به پشت سربرگشتم.
با دیدن بیتا در اوج غم لبخندی روی لبم نقش بست.
از جام بلند شدم و هم رو در اغوش گرفتیم.
بیتا یکی از دوستای تقریبا صمیمی دوران دانشگاه بود که بعد از ترک ایران دیگه ندیده بودمش.
بعد از احوالپرسی روی نیمکت نشستیم.
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇👇👇👇
https://eitaa.com/dehkadehroman/33193
🍁🍁🍁🍁