#خاطره #شهید_اسمی
🔺بچه هایی که مقصدشان فردیس بود زیاد بودند..
-------------------
ماجرای
#معرفت شهید مدافع حرم در دوره آموزشی هنگامی که سوار ماشین شدیم، بچه هایی که مقصدشان
#فردیس بود زیاد بودند، ولی من یک جا را برای ابراهیم خالی گذاشتم. «الو، سلام، خوبی ابراهیم؟ سلام بر برادر عزیزم. خدا رو شکر تو چطوری؟»«الحمدلله. ابراهيم، من ماشین دارم. غروب میرم به سمت دانشگاه امام حسین(ع). اگه افتخار میدی جا دارم.»«حتماً میآم داداش، خدا خیرت بده.»«پس قرارمون پل فردیس، ساعت ۷ غروب.»ساعت هفت راهی دانشگاه شدیم. هفته بعد، هنگام بازگشت، ابراهیم به اتاقم آمد و گفت: «داداش، جا داری باهات بیام؟»«بله، حتماً. همیشه برای تو جا دارم.»هنگامی که سوار ماشین شدیم، بچه هایی که مقصدشان
#فردیس بود زیاد بودند، ولی من یک جا را برای ابراهیم خالی گذاشتم.طولی نکشید ابراهیم از راه رسید، ولی سوار ماشین نشد و گفت: «داداش، من جایی کار دارم، شما برید.»آن روز فکر کردم ابراهیم واقعاً جایی می خواهد برود، ولی چند مرتبه دیگر هم این موضوع تکرار شد.ابراهیم برای اینکه بچه های دیگر سوار ماشین شوند، با مترو باز می گشت، مسیری که بیش از دو ساعت راه بود/.خاطرهای از هم دوره شهید
#شهید_ابراهیم_اسمی
_هدیه صلوات فراموش نشود
🌹
📌
کانال سکوت ممنوع(فردیس؛کرج) @fardissokotmamnoo