📜 حکایتی از احوال مجنون...
آورده اند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد
و گفت که «تو را چه بوده است و چه
افتاده است؟ خود را رسوا کردی و از خان
و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی.
لیلی چه باشد و چه خوبی دارد. بیا تا تو را
خوبان و نغزان نمایم و فدای تو کنم و به
تو بخشم.»
چون حاضر کردند مجنون را و خوبان را
جلوه آوردند، مجنون سر فرو افکنده بود و
پیش خود می نگریست.
پادشاه فرمود: «آخر سر را برگیر و نظر
کن.»
گفت: «می ترسم. عشقِ لیلی شمشیر
کشیده است، اگر بردارم سرم را بیندازد.»
غرق عشق لیلی چنان گشته بود. آخر،
دیگران را چشم بود و لب و بینی بود.
آخر، در وی چه دیده بود که بدان حال گشته بود؟
🔻 برگرفته از فیه مافیه
#مولوی
#حکایت
✨
@farvinews✨