💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#مشکل_بزرگ_شهر
داشت توی بازار قدم میزد.
سرش را بلند کرد تا جلوی پایش را ببیند مبادا زمین بخورد!
دوباره نگاهش را زود برید، زیر لب چیزی زمزمه کرد
وراهش را به سمت کناره ی بازار کج کرد..
بیرون که میآمد آب خوش از گلویش پایین نمیرفت!
دلش میخواست از طبیعت و فضای بیرون لذت ببرد!
اما اصلا نمیتوانست سرش را بالا کند.
چشمش که بالا می آمد تیر بود که از هر طرف به سمتش روانه بود!
توی بازار از کنار مغازه ی عینک فروشی که رد شد؛
پیش خودش گفت کاش عینکی بود که به چشممان میزدیم تا فقط چیزهایی که دلمان میخواهد را میدیدیم!
این طوری شاید خیلی از مشکلات شهر حل میشد...
پناهی
♦️🔆 ۱۵ تا ۱۸ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/940179475Cb9698fe085
💦🥀🍃🥀💦
🔙56🔜