پر می کشد دلم به تمنای نیزه ات
دنیای دیگری شده دنیای نیزه ات
جانی بده دوباره… به من نه، به دخترت
تا جان نیامده به لبش پای نیزه ات
ترسانده است فاطمه یِ کوچک تو را
خون های جاری از قد و بالای نیزه ات
یک بوسه بود سهم من از آن گلوی خشک
باقیش گشته قسمت لب های نیزه ات
با دست خطِ نیزه و خونِ گلوی تو
افتاده است هر قدم امضای نیزه ات
لج کرده است تیزی سر نیزه با سرت
چیزی نمانده از تو و دعوای نیزه ات
چرخیده است دیده ناپاکشان به ما
این قوم پست بعد تماشای نیزه ات