🌷🔰🌷🔰🌷🔰🌷 پيرمردي با محاسن سفيد و چهره اي گشاده وقتيكه آقامهدي به آن قسمت رسيد حاج امراله و هشت بسيجي جوان در حال خالي كردن بار كاميوني بودند كه تازه از راه رسيده بود و آذوقه آورده بود. حاج امراله كه از قيافه آقامهدي را نمي شناخت وقتي مي بيند ايشان در كناري ايستاده و آنها را تماشا مي كند داد مي زند جوان چرا همين طور كناري ايستاده اي و بر و بر ما را نگاه مي كني تا حالا نديده اي از كاميون بار خالي كنند بيا بابا بيا اين گوني ها را تا انبار ببريم . آمدي اينجا كه كار كني يادت باشد از حالا بايد پا به پاي اين هشت نفر بارها را خالي كني فهميدي و آقا مهدي با معصوميتي صميمي پاسخ مي دهد : بله چشم و بدون اينكه حتي ناله اي كند چابك و تند گونيها را خالي مي كند. نزديكي هاي ظهر طيب براي دادن آمار به حاج امراله آنجا مي آيد. بعد از سلام و احوال پرسي حاج امراله به او مي گويد يك بسيجي پركار امروز به ما كمك مي دهد نمي دانم از كدام قسمت است مي خواهم بروم و از بصيرتي بخواهم او را به قسمت ما منتقل كند. طيب مي پرسد حاج امراله كدام بسيجي و حاج امراله آقامهدي را نشان ميدهد. طيب متعجب مي شود و به سرعت به طرف آقامهدي مي دود و گوني را از روي شانه هاي او برمي دارد و بعد با ناراحتي به حاج امراله مي گويد : هيچ مي داني اين شخص كيست آقامهدي است آقامهدي فرمانده مان حاج امراله و هشت بسيجي ديگر با تعجبي بغض آلود جلو مي آيند. آقامهدي بدون اينكه بگذارد آنها حرفي بزنند صورتشان را مي بوسد و مي گويد : حاج امراله من يك بسيجي ام . تبريز ـ خبرنگار روزنامه جمهوري اسلامي با تشكر از موسسه حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس لشكر 31 مكانيزه عاشورا شادی روح شهدا ، صلوات🌷 @fatholfotooh