#روایت
#قاسم_عباسی
#سالگرد_شهادت
شهید
#مجید_جهروتی_زاده
بیست یکم بهمن ماه سال ۶۴ عملیات والفجر۸
#گردان_تخریب
🌷🌷🌷🌷
#بوی مجید
#قسمت_اول
مجید خود را مقید کرده بود چهل غسل صبح جمعه را پیاپی بجای آورد. آخرین جمعه اش مقارن با ایام عملیات والفجر هشت بود. منتظر عملیات در اردوگاه کارون بودیم و اغلب بچه های دسته به منطقه بهمنشیر اعزام شده بودند.
دور تا دور اردوگاه، برای در امان ماندن از بمباران خاکریز کشیده و دور هر چادر نیز خاکریز بلند هلالی احداث شده بود.
در اردوگاه حمام نداشتیم و نزدیک ظهر که داخل چادر کسی نبود، مجید داخل خاکریز هلالی و کنار چادر، لنگ بزرگی به کمر بسته و روی جعبه چوبی خالی مهمات ایستاده بود. من و ابراهیم نصیرزاده با خوشحالی و شوخی و خنده دو دبه بیست لیتری آب برایش تهیه کردیم و رفتیم و در خلوت آخرین غسل صبح جمعه اش را انجام داد.
شب اول عملیات از دسته ما فقط یک تیم اعزام شد. روز بعد که پشت اروند داخل سوله های بتنی منتظر عبور از رودخانه و اعزام به خط بودیم، حسین رضایی کوله پشتی و فانوسقه و بند حمایلی خونی را با خود کنار سوله آورد. حسین خاک آلود و بسیار خسته بود و به زور چشمانش را باز نگه داشته بود. صورت و مژه های بلندش یکپارچه خاک بود و به زحمت نای حرف زدن داشت.
همگی با نگرانی و سکوت به تجهیزات خونی در دستش چشم دوخته و جرات نداشتیم بپرسیم برای کدامیک از بچه هاست!
ادامه دارد ...
@fatholfotooh