خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣6⃣ هرچقدر التماس شهرام کردم که« مامان، چی شنیده ای؟ چی شده؟ به من هم بگو»، شهرام حرفی نزد و مهران و بابایش هم سکوت کردند. ساعت ها و دقایق، حتی لحظه ها به سختی می گذشت. تازه فهمیدم بلاتکلیفی و توی برزخ بودن چقدر سخت است. دیگر نمی دانستیم کجا برویم، کجا را بگردیم، و از چه کسی سراغ زینب را بگیریم. نه زمین جای ما را داشت، و نه آسمان. نه خواب داشتیم و نه قرار. من با قولی که به خودم و زینب داده بودم. کمتر بی قراری می کردم و حتی بقیه را آرام می کردم. مرتب به خودم می گفتم:« چیزی که زینب انتخاب کرده باشد، انتخاب من هم هست.» ظهر شد؛ ظهری مثل عاشورا، به همان دردناکی و سنگینی. آقای روستا آمد و من و مهران و بابای بچه ها را به مسجدالمهدی برد. خیلی گرفته و ساکت بود. آقای حسینی، امام جمعه ی شاهین شهر، به آقای روستا تلفن کرده بود و از او خواسته بود که ما را به مسجد خیابان فردوسی ببرد. من و جعفر و مهران بدون اینکه چیزی بپرسیم سوار ماشین شدیم و به مسجد رفتیم؛ به مسجدی که محل نماز زینب بود. زینب هر روز ظهر که از مدرسه برمی گشت، اول به مسجد المهدی می رفت، نماز می خواند و بعد به خانه می آمد. ادامه دارد... @fatholfotooh