وقتی میخواستیم بدنِ بی‌جانش را در قبر بگذاریم مادرش بی‌تاب بود و فریاد میزد - آرام پسرم را در قبر بگذارید - آرام خاک بریزد - آرام سنگ ها را رویش بگذارید آرمانم تنها جـان داد کنارش بمانید. . + فردای آن روز به خوابش آمد و گفت: مـادرجـان تنها جان ندادم!!! لحظات آخر سرم روی زانوی ارباب بود تـنـهـا نـبـودم:))))