🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_116
_بمیرین که اینقدر لوده نباشین و منو دست نندازین.
_تو شکست عشقی خوردی ما بمیریم؟
قند بعدی را طرف نادر که این حرف را زده بود، پرت کردم. دست بردار نبودند اما با توجه به اینکه میدانستم رفتن یاسین و حال مرا درک نمیکنند، چیزی نگفتم. شروع کردم به بیرون دادن دود با مدلهای مختلف تا حواسشان پرت شود. به هدفم رسیدم.
خبر یاسین را از همسرش میگرفتم. شماره او را به همین دلیل از یاسین گرفته بودم. اولین بارش بود و بعد دو ماه برگشت. وقتی آمد، حال و هوایش عجیب بود. به قول بقیه دوستانش نور بالا میزد. بیقراریهای همسرش باعث شده بود کم ببینمش؛ البته به کوثر حق میدادم. با دوباره رفتنش باز هم عزا گرفته بودم. رفیق جدیدم با رفتنش هواییم کرد.
در نبود یاسین پیگیر کار خانواده روشنک بودم. یک روز دنبال پدرش رفتم تا او را برای کار نگهبانی ساختمانی که داداش حسن معرفی کرده بود، ببرم. عمل پیوند انجام داده بود و نباید کار سنگین میکرد. رسیدنم به در خانهشان همزمان شد با برگشتن روشنک و خواهر کوچکترش از مدرسه. یاد آن شب افتادم. باز هم فکرم درگیر آن شد که چطور ممکن است آدمی آنقدر پست شود که به دختر بچهای رحم نکند. روشنک و خواهرش با ذوق سلام دادند و به خانه رفتند اما فکرم مشغول شد که حق با یاسین بود. من تحمل این را نداشتم که ببینم به دختری از این خاک بیحرمتی شود و حتی تصورش هم مساوی مرگ بود که جلوی چشمهایم ناموسم را با خود ببرند؛ همانطور که در آن کشورها انجامش میدادند.
کمکم به مسیر یاسین و هدفش فکر کردم. تصمیم گرفتم و با پدر و مادرم مطرح کردم. نمیدانستم در برابر بیقراریهای مادر طاقت خواهم آورد یا نه. برادرها و خواهرها به شدت مخالفت کردند اما آقاجون دلم را قرص کرد. با عزیزجون هم خودش حرف زد و راضیاش کرد. 》
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪