🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸
#یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی
#رفیق 📓
🖋 به قلم:
#فاطمه_شکیبا
#پارت74
گزارش پزشکی قانونی را بست. چیز به درد بخوری از آن در نمیآمد؛ جز این که فهمید مجید در اثر ضربه جسم سنگین به سر کشته شده است. فکر آزاردهنده وجود نفوذی، داشت مثل یک کرم مغزش را میخورد و اجازه نمیداد درست فکر کند. بلند شد و از یخچال کوچک گوشه اتاق، بطری آب را برداشت و لیوانی را از آب پر کرد. آب را یک نفس سر کشید، انقدر تند که بیشتر آب روی محاسن جوگندمی و پیراهنش ریخت. هوای روزهای آخر خرداد هم فرقی با تابستان نداشت و التهاب جو سیاسی کشور، گرمترش کرده بود. آب خنک از یقهاش راه باز کرد و روی پوستش جاری شد؛ بدنش خنک شده بود ولی فکرش نه. دلش میخواست تمام بطری آب را روی سرش خالی کند؛ مثل وقتی که نوجوان بود و در گرمای جبهههای جنوب این کار را میکرد. چقدر با وحید سربهسر سپهر گذاشتند و به هم آب پاشیدند!
باید فکری به حال کمبود نیرو میکرد. نمیتوانست با همین تعداد محدود عملیات را ادامه دهد؛ مخصوصاً که کارشان روز به روز سنگینتر میشد و عباس هم سوخت رفته بود. از سویی، بخاطر احتمال نفوذ که حالا داشت به قطعیت تبدیل میشد، نمیخواست هرکسی را در جریان پرونده قرار بدهد. در ذهنش سبک و سنگین کرد. بازهم، نیاز نمیتوانست از نیاز به نیروی جدید بگذرد. به عباس بیسیم زد:
- عباس جان، کجایی؟
عباس: نزدیک ادارهم قربان. جانم؟ امر؟
حسین: ببین میتونی سه نفر از بچههای عملیات رو که سرشون خلوته، هماهنگی کنی بیاری با خودت؟
عباس هم از تصمیم حسین تعجب کرد؛ با این وجود چشمی گفت و رفت که کارش را انجام دهد.
***
کمیل به صندلی تکیه زد و با نگاهی سرزنشبار به مردی که مقابلش نشسته بود خیره شد. در رفتار مرد اثری از اضطراب و نگرانی دیده نمیشد و همین رفتارش، نشان میداد برعکس مجید آموزشدیده است و به این راحتی حرف نمیزند. باندپیچیِ روی بینی و پیشانیاش، یادگاری صابری بود؛ همان شب، در دانشگاه صنعتی.
کمیل بعد از چند لحظه لب گشود:
- تو خجالت نمیکشی که از پس یه زن برنیومدی؟
مرد نگاهش را که تا آن لحظه بر کاغذهای روی میز خشک شده بود، بالا آورد و به تندی کمیل را نگاه کرد. کمیل فهمید روی نقطه حساسی دست گذاشته و باید همینطور ادامه دهد تا مرد بیشتر عصبانی شود. ادامه داد:
- اون مامور خانم، اون شب حسابی دچار ضربدیدگی شده بود، تو هم غافلگیرش کردی؛ ولی بازم نتونستی حریفش بشی!
حالا تنفس مرد هم تندتر شده بود. کمیل با خواندن گزارش خانم صابری فهمیده بود نقطه ضعف آن مرد، همین زود عصبانی شدنش است و میخواست ادامه دهد تا به مرز انفجار برساندش:
- نه ماموریت خودت رو انجام دادی، نه تونستی فرار کنی! من موندم اونایی که تو رو برای این ماموریت فرستادن چطوری فکر کردن. آخه یه بدبختی مثل تو، عرضه جمع کردن خودشم نداره!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶