فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: حسین خودش همه این‌ها را خوب می‌دانست و شنیدن دوباره این حرف‌ها فقط اعصابش را خردتر می‌کرد. با این وجود، به میز عسلی مقابلش چشم دوخت و سرش را تکان داد: - من و تیمم داریم تلاش خودمون رو می‌کنیم؛ ولی سرنخ‌های قبلی همه سوختن. یکم کار سخت شده. ان‌شاءالله درستش می‌کنیم. نیازی، ناامیدانه لبش را کج کرد و با کمی درنگ پرسید: - غیر از اون دختره که تیر خورد و کشته شد، بقیه اعضای تیمش چی شدن؟ نگاه حسین، ناخودآگاه و سریع تا صورت نیازی بالا آمد. سعی کرد واکنشش را کنترل کند و با آرامش گفت: - یه دختر بود و یه پسر، که هردوشون دستگیر شدن. یکی دیگه‌شون هم تیر خورده ولی پیداش نکردیم. از گفتن جمله آخر احساس بدی داشت؛ اما چیز دیگری نمی‌توانست بگوید. نیازی اخم کرد: - یعنی چی که پیداش نکردین؟ حسین زبانش را بر لبش کشید: - نمی‌دونم. فرار کرد. فکر کنم یکی فراریش داد. اخم‌های نیازی در هم رفت، به حالت نیم‌خیز نشست و صدایش را بالا برد: - یعنی چی که فراریش دادن؟ پس شما اون‌جا چکاره بودین؟ - همیشه همه چیز اونطور که باید پیش نمی‌ره قربان. متاسفم؛ ولی قول می‌دم پیداش کنم. حسین احساس می‌کرد باید زودتر این گفت و گو را تمام کند؛ حوصله توبیخ‌های نیازی را نداشت. برای همین، وقتی سکوتِ نیازی را دید، از جا بلند شد و دستش را برای دست دادن دراز کرد: - دیگه با من امری ندارید؟ نیازی هم ایستاد و با چهره‌ای که نشان می‌داد ذهنش درگیر شده است، دست حسین را فشرد: - نه. در پناه خدا. حسین از دفتر نیازی که بیرون آمد، نفسش را بیرون داد و دکمه بالای پیراهنش را باز کرد. همیشه در مقابل نیازی احساس ناراحتی می‌کرد؛ دست خودش نبود. شاید بخاطر این که نیازی را از دوران جبهه می‌شناخت و از آن زمان، احساس می‌کرد نیازی با بقیه فرق دارد. نمی‌توانست با او صمیمی شود؛ گویا اطرافش را هاله‌ای از ابهت گرفته بود. از همان زمان جبهه، کم حرف می‌زد، کم می‌خورد و کم می‌خوابید؛ بیشتر روزها را روزه می‌گرفت. می‌گفتند در سجده بعد نماز صبحش، زیارت عاشورا را کامل می‌خواند. حسین خودش بارها نماز شب‌های نیازی را بیرون سنگر دیده بود؛ حتی در عملیات‌های شناسایی. با این وجود، نمی‌توانست با نیازی ارتباط برقرار کند. نیازی را نمی‌فهمید؛ گویا نیازی انقدر در کتمان احساسات و افکارش ماهر بود که کسی جرات نزدیک شدن به او را نداشت. همین ویژگی‌ها هم بود که باعث شد نیازی، واحد اطلاعات عملیات را انتخاب کند. تلفن همراهش را تحویل گرفت و نگاهی به تماس‌های بی‌پاسخ و پیام‌هایش انداخت. عطیه دوباره یادآوری کرده بود برای تماس با بنیاد شهید. احساس بدی پیدا کرد از این که سپهر و وحید را از یاد برده بود. سریع شماره مددکار بنیاد شهید را پیدا کرد؛ یکی از دوستان قدیمی‌اش که او هم یادگار دوران جنگ بود. سوار ماشینش شد و بی‌توجه ساعت، شماره رفیقش صادق را گرفت. چهار، پنج‌تا بوق خورد تا صدای خواب‌آلوده صادق از پشت خط بیاید که از همان ابتدا غر می‌زد: - تو خواب نداری حسین؟ حالا خودت خواب نداری به جهنم، فکر کردی منم مثل خودتم و عین جغد تا نصفه شب بیدارم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶