فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: بعد از آن‌همه اتفاق تلخ، جملات طنزآمیز صادق، توانست لبخند به لب‌های حسین بیاورد: - اولاً سلامت کو؟ دوماً اگه من جغدم، تو هم مثل خرس می‌گیری می‌خوابی و به ساعت یازده می‌گی نصف شب! صادق خمیازه کشید و صدایش را کمی صاف کرد: - خب، حالا چکار داشتی؟ - خانمم گفت چندبار تماس گرفته بودی با خونه... . نتوانست حرفش را ادامه دهد؛ بغض در کلامش نشست. صادق هم زود موضوع را به یاد آورد: - آهان...آره. بچه‌های عراقی، توی کردستان عراق یه پیکر پیدا کردن که ایرانیه. فرستادنش ایران؛ هم پلاکش به اسم شهید سپهر هست، هم مشخصاتش به سپهر می‌خوره. ابهام عجیبی به دل حسین افتاد؛ ابهامی که شوقِ بازگشت سپهر را برایش کمرنگ می‌کرد. آن شب، وحید و سپهر و آن بلدچی با هم رفتند؛ یعنی سه نفر. بین اسرا هم که نبودند. پرسید: - خب آخه سپهر که تنها نبود. باید دونفر دیگه هم همراهش باشن! مطمئنی سپهره؟ از گفتن این جمله هم دلش لرزید. قرار بود بعد از سال‌ها، رفیقش را ببیند و چه چیزی بهتر از این؟ صادق باز هم خمیازه کشید: - ببین، توی اون محدوده فقط همون پیکر پیدا شده؛ پلاک هم که به اسم سپهره. دیگه معلومه خودشه؛ قد و هیکلش هم به سپهر می‌خوره. اون قرآن جیبی و دفترچه‌ای که می‌گفتی هم همراهش بود؛ البته برای منم عجیبه که چرا اون دونفر دیگه همراهش نیستن. حسین حرفی نزد؛ داشت به خواب هفته قبلش فکر می‌کرد؛ سپهر را دیده بود با گلویی پاره شده و خونین؛ انگار حرفی داشت که می‌خواست بزند. صدای صادق را شنید: - حسین! هستی؟ - چی...؟ آره هستم...می‌گم صادق، متوجه نشدی سپهر چطوری شهید شده؟ صادق دوباره صدایش را صاف کرد: - والا...دقیق نمی‌شه فهمید چون خیلی از زمان شهادتش گذشته. حسین ماشینش را جلوی در پارکینگ پارک کرد و پیاده شد: - ببین صادق، من حس می‌کنم خیلی قضیه مشکوکه. می‌تونی به پزشکی قانونی بسپاری ببینی می‌شه چیزی ازش فهمید یا نه؟ - دوباره تو جیمزباند شدی برای من آقای باهوش؟ باشه...می‌سپرم ببینم چی می‌شه. حسین در پارکینگ را باز کرده بود و می‌خواست دوباره در ماشین بنشیند که چیزی یادش آمد: - راستی...به مادرش خبر دادین؟ - نه هنوز. یه سری مراحل اداری داره، خواهرزاده‌های حاج خانم دارن انجام می‌دن. بعد به خودش خبر می‌دیم. - باشه. دستت درد نکنه. کاری نداری؟ صادق برای سومین بار خمیازه کشید: - نه. از اولم کاری باهات نداشتم مردم‌آزار! زابه‌راهم کردی، خواب از سرم پرید. خدا شهیدت کنه به حق پنج تن! حسین بلند خندید: - ان‌شاءالله! یا علی! رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶