فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_54 _علی، تو رو خدا ماجرای اون موقع که
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 از همون لحظه رسیدنمون شروع کردن به فحش و سر و صدا و تهدید که مثلاً ما چون سنمون کم بود، بترسیم و حرف بزنیم. بدی ماجرا این بود که فهمیدن من از اون مدرسه رفته بودم جای دیگه. روی من کلید کردن که بگو کی گفته و چرا بچه‌ها رو تحریک کردی. وحید از هیجان حرف‌هایم ایستاد و نزدیکم زانو زد. _چه وحشتناک! نترسیدی که چه جوری جوابشونو بدی؟ اگه می‌فهمیدن خودت تحریکشون کردی چی؟ انگار فیلم آلکاپونی می‌دید. همه تن گوش شده بود تا بشنود. _لازم نبود دروغ تحویلشون بدم اما یه جور جواب دادم که نه واسه خودم دردسر بشه و نه اونا رو جوش بیاره. یه کم که معطل شدن، بابام با یکی از ریش سفیدا پا شدن اومدن پاسگاه و یه جور تمومش کردن که واسم پرونده هم درست نشه. _اَه بابا، عجب شانسی داشتی. طرف اون موقع دوتا شعار داده الان واسه ما ژست انقلابی بودن می‌گیره. تو بازداشتم شدی که. رضا که وسایلش را جمع کرده بود، ایستاد و دستش را طرف وحید دراز کرد. _باز که مثل من جوگیر شدی. نمی‌خوای خداحافظی کنی؟ شاید دیگه همدیگه رو ندیدیما. با وحید ایستادیم. رضا او را در آغوش گرفت. وقتی جدا شدند، نگاه مهربانی که این مدت ندیده بودم، به هم انداختند. وحید به من اشاره کرد. _علیرضا میره آموزش؛ تو کجا میری؟ _بر‌می‌گردم شهرمون. شاید همون بلایی که تو می‌ترسی سرم اومد. _تو کله‌ت باد داره زن بگیر نیستی. خندیدیم. راست می‌گفت. لباسم را مرتب کردم و به طرف وحید رفتم. _ما داریم میریم داداش. ایشاالله عاقبت به خیر باشی. لبخند روی لبش مانده بود. به طرفم آمد و یکدیگر را در آغوش گرفتیم. جدا که شدیم سوالش را پرسید. _تو چی؟ می‌خوای زن بگیری؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤