فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_12 دیروز می‌خواستم شیرکاکائو بخورم که به خاطر ل
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 دندان‌هایم را روی هم فشار داده و سرم را به سمت پایین تکان دادم. من در آخر نتوانستم در برابر شک و تردیدم و همینطور حرف‌های آناهید طاقت بیاورم و کاری که او از من می‌خواست را انجام دادم. آن اوایل احساس خیلی بدی داشتم، احساس شرم و گناه؛ اما آناهید بازهم با دلایل مختلف، مثل اینکه حجابم با این‌مانتو و روسری بلند کامل است یا برای چه به خودم الکی سختی بدهم و همینطور این جمله که آدم باید عقایدش را بفهمد تا آن را پذیرفته و عمل کند و... دوباره مرا توجیه و احساسات بد را از من دور می‌کرد و باعث می‌شد که به قول خودش به این‌روش ادامه بدهم؛ خب طبیعتا من‌هم کم‌کم عادت کرده و با آن شرایط خو گرفتم... -تسنیم! وحشت‌زده از جا پریدم، لحظه‌ای طول کشید تا موقعیتم را درک کنم. به بردیا نگاه کردم و گفتم: -چرا داد میزنی؟ -سه‌ساعته دارم صدات می‌کنم، کجایی؟! -تو فکر بودم. کارم داشتی؟ -آره! نسکافه می‌خوری یا یه‌چیز دیگه برات بگیرم؟ -همون نسکافه خوبه، ممنون! همانطور که از ماشین بیرون می‌رفت زیرلب طوری که بشنوم عاشقی نثارم کرد! -سرم را پایین انداختم، چگونه مهمانی پیش رو را تحمل کنم؟! کمی بعد بردیا لیوان نسکافه را جلوی چشمم گرفت و گفت: -راستشو بگو! عاشق کی شدی؟ عاشق من؟! ابروهایم بالا پرید: -برای چی باید عاشق تو شده باشم؟! لیوان نسکافه را به دهانش نزدیک کرد: -چون آقام، خوشتیپم، جذابم...! -همین که خودشیفته‌ای کافیه برای اینکه عاشقت نباشم! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋