🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_13
دندانهایم را روی هم فشار داده و سرم را به سمت پایین تکان دادم.
من در آخر نتوانستم در برابر شک و تردیدم و همینطور حرفهای آناهید طاقت بیاورم و کاری که او از من میخواست را انجام دادم. آن اوایل احساس خیلی بدی داشتم، احساس شرم و گناه؛ اما آناهید بازهم با دلایل مختلف، مثل اینکه حجابم با اینمانتو و روسری بلند کامل است یا برای چه به خودم الکی سختی بدهم و همینطور این جمله که آدم باید عقایدش را بفهمد تا آن را پذیرفته و عمل کند و... دوباره مرا توجیه و احساسات بد را از من دور میکرد و باعث میشد که به قول خودش به اینروش ادامه بدهم؛ خب طبیعتا منهم کمکم عادت کرده و با آن شرایط خو گرفتم...
-تسنیم!
وحشتزده از جا پریدم، لحظهای طول کشید تا موقعیتم را درک کنم. به بردیا نگاه کردم و گفتم:
-چرا داد میزنی؟
-سهساعته دارم صدات میکنم، کجایی؟!
-تو فکر بودم. کارم داشتی؟
-آره! نسکافه میخوری یا یهچیز دیگه برات بگیرم؟
-همون نسکافه خوبه، ممنون!
همانطور که از ماشین بیرون میرفت زیرلب طوری که بشنوم عاشقی نثارم کرد!
-سرم را پایین انداختم، چگونه مهمانی پیش رو را تحمل کنم؟!
کمی بعد بردیا لیوان نسکافه را جلوی چشمم گرفت و گفت:
-راستشو بگو! عاشق کی شدی؟ عاشق من؟!
ابروهایم بالا پرید:
-برای چی باید عاشق تو شده باشم؟!
لیوان نسکافه را به دهانش نزدیک کرد:
-چون آقام، خوشتیپم، جذابم...!
-همین که خودشیفتهای کافیه برای اینکه عاشقت نباشم!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋