#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_88
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_اما من فکر میکردم که آدم ظاهربینی باشی و فکر نکرده دهن باز کنی. هر چند نیازی به توضیح نمیبینم اما محض اطلاع ذهن بیمارت میگم. من عکاس این سلبریتی هستم و باهاش قرارداد دارم. الانم مشغول کار بودم نه هوادار بازی.
_اوه اوه چه جالب. کی میره این همه راهو. پیشرفت کردی. چه بی خبر؟
_نمیدونستم باید اطلاعیه عمومی بدم که مشغول چه کاری شدم.
_هنوزم زبونت تیزه. با ما به از آن باش که با خلق جهانی.
_اونوقت چرا؟
_محض تنوع. حالا جدی عکاس آزاد شدی؟
_مگه شوخی دارم باهات؟
صدای عمو که از هیراد میخواست بقیه رختخواب را ببرد، کمکی شد تا از دستش خلاص شوم. رختخواب به دست رفت. صدایش را شنیدم که با پدر حرف میزد.
_عمو جون لو نداده بودی دخترت با آدم معروفا میپره.
_کارشه دیگه. بوق و کرنا نمیخواد که.
حرصم بیشتر شد. خیلی پررو بود. در همان حال بودم که باز برگشت.
_تموم نشد؟
_رختخوابا رو بردم. خواستم یه چیز بگم. منو میبری پیشش.
_پیش کی؟
_امیرحسین دیگه. دلم میخوام از نزدیک ببینمش. اون دفعه که اصفهان اومده بود، با بچهها رفتیم کنسرتش اما جلوها جا گیرمون نیومد. لامصب کنسرتاش قیامته.
_مگه من هر روز میبینمش؟ تازه بگم پسرعموی خلم میخواد باهاتون دیدار خصوصی داشته باشه؟ من آدم این کارام؟
عصبی شد و با حرص به طرفم غرید.
_خودم میدونستم آدم بیمصرف و گند دماغی هستی نیاز به یادآوری نبود.
همین لحظه حلما پابرهنه پرید وسط بحثمان.
_خب هلیا واسه فرداشب دعوتش میکنیم بیاد اینجا دیگه. چی میشه؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739