#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_107
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
مصطفی و امیرحسین بلند خندیدند. با رسیدن غذا و همین طور یاسین، نامزد فرزانه ادامه ندادیم. برای یاسین هم غذا سفارش دادند. بماند که تا رسیدن غذای او، با فرزانه در غذایش شریک شد. مرد موقر و مودبی بود. در دل خدا را شکر و برای دوست عزیزم آرزوی خوشبختی کردم.
آن شب محافظها برگشتند و با تماس و اصرار عمو آن سه نفر، فرزانه و نامزدش را به خانهشان بردم و باز هم شرمندهی مهماننوازیش شدیم. هیراد هم از ذوق در آسمانها سیر میکرد. روز بعد همگی به تهران برگشتیم و من تا مدتی مشغول آماده کردن فیلم و عکسها و دروس ترم آخرم بودم. هنوز فروردین تمام نشده بود که رامین تماس گرفت. قبلاً گفته بودم که برای زمینهی بهاری باید دنبال فضا باشیم. بعد از سلام و علیک به روش خودش، ادامه داد.
_خواستم بگم واسه عکاسی بهاریت یه جای توپ پیدا کردم. راستش خواهرم توی شهریار یه باغ داره. جمعه با فامیلای شوهرش میخواد بره اونجا. اگه بخوای میتونیم بریم پیششون. باغ خیلی قشنگیه.
_باشه میپرسم ببینم اگه برنامهای نداشتیم هماهنگ میکنم بریم.
_بپرس ولی یادت نره. اول اینکه شکوفههای بهاری همیشه نیستن و زود تموم میشن. دوم اینکه همیشه یه فامیل همراهمون نیست که خیالت واسه اومدن راحت باشه.
_الان تیکه انداختی یا...
_تیکه چیه درسته انداختم... ای بابا حرف حساب زدم چرا جو میدی.
ادامه ندادم و خداحافظی کردم. بعد از صحبت با پدر و مادر، اعلام کردم که مشکلی ندارم و آدرس را هم گرفتم تا خودم جدا بروم. البته این کار به خاطر زود برگشتنم به خانه بود. قرار بود همان شب خواستگاری که از آسمان نازل شده بود، قدم رنجه کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739