_ تو که اونا رو نمی‌شناسی بی خود شکایت نکردی. من شکایت می‌کنم تو میری می‌زنی زیرش؟ یه نگاه به خودت کردی؟ می دونی چه بلایی سرت اومده. مهشید با توام. نگاهم به سمیرا افتاد که نگران از آشپزخانه مرا می‌پایید. بی هیچ حرفی دراز کشیدم و ملحفه‌ام را روی صورتم کشیدم. اشک‌هایم زیر ملحفه راه پیدا کرد. چند دقیقه بعد کنارم نشست. ملحفه را کنار زد. با دیدن اشکم رو برگرداند. _گریه نکن. ببخشید دست خودم نیست. عصبیم. آزیتا دیروز بعد از اینجا رفته خونه و مادرمو در حد مرگ ترسونده. می‌خواست با بچه ها بره که با تهدیدم بچه‌ها باهاش نرفتن‌. خم شد و سرش را بین دست‌هایش گرفت. اشکم را گرفتم و دست روی پایش گذاشتم. _به خاطر آرامش خودتون گذشتم تا بیشتر جنگ و دعوا راه نیوفته. آخه آتیشش دامن عزیزامونو می‌گیره. _قبلاً هم بهت گفتم. اینقدر عاقل نباش جوجه. _من دختر مهتاب قعله سفیدم خیلی چیزا ازش یاد گرفتم. به طرفم برگشت و لبخند زد. لبم را به حالت بچگانه این غنچه کردم. _ضمناً می‌خوای عاقل نباشم و به خاطر این‌که دعوام کردی باهات قهر کنم؟ آرام سرش را نزدیک کرد و لپم را کشید. _نکن این جوری جلوی دوستت رعایت نمی‌کنم و حسابتو می‌رسما. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739