#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_196
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
برای رفتن به فرودگاه منتظر تاکسی هتل بودیم که جوانک لایو بگیر و مادرش خودشان را به ما رساندند. بعد از عذرخواهی و تشکر فراوان امیرحسین با آن پسر به همراه گروه و تکی عکسهای زیادی گرفت و به او یادآوری کردکه باید به حریم خصوصی افراد احترام گذاشت.
در فرودگاه وقتی منتظر اعلام پرواز نشسته بودیم. دختری خودش را به ما رساند. جیغ جیغ کنان دستهایش را در هم گره کرد و رو به امیرحسین ایستاد.
_تو امیرحسینی. امیرحسین آزاد. مگه نه؟ من تک تک افراد گروهتم میشناسم. خودتی.
امیرحسین مثل همیشه متین و آرام جواب داد.
_بله خانوم. خودمم.
با تعجب دیدم که دختری با زیبایی خیره کننده و حدود هجده سال سن، جلوی پای امیرحسین زانو زد و اشکش جاری شد.
_امیرحسین، من... من عاشقتم... من سه ساله حتی آب خوردنتم دنبال میکنم. تمام اتاقم پر عکسای توئه. هر جا کنسرت داری خودمو میرسونم. الانم واسه برنامهی تو اومدم اینجا اما بادیگاردا نزاشتن جلو بیام. باورم نمیشه الان روبروم هستی. به خدا دوسِت دارم.
_خانوم، خودتونو کنترل کنید. بلند شین از اینجا زشته. چرا گریه میکنین؟
_خواهش میکنم منو درک کن. اونقدر هیجانزدهام که نمیتونم خودمو کنترل کنم. من... من دوسِت دارم.
صدایش کم کم بالاتر میرفت. امیرحسین کلافه نگاهی به من انداخت. صدای رامین در آمد.
_خانوم جمع کن خودتو. حتماً میدونی که زن داره؛ این کارا چیه که میکنی؟
_مگه دست خودمه. دل لامصب که این چیزا نمیفهمه.
حلما با حرص به او توپید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739