فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_242 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حلما که مشغول خوردن چای بود، چشم د
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دستی به موهایش کشیدم و در حال نوازشش به صورت متفکرش نگاه کردم. _امیرحسین؟ نگاهش به سقف ماند. _جانم. _واسه عروسی فکری کردی؟ به اینکه قراره چی‌کار کنیم؟ _آره. خیلی. _خب؟ _خب که خب. نظر تو چیه؟ چی کار کنیم؟ _من که به خاطر خطر پخش شدن فیلم و عکسم خیلی دلم می‌خواد از خیر عروسی گرفتن بگذرم. از طرفی اون دو تا دیوونه‌هم خودشونو به ما وصل کردن و ممکنه اونام عروسی نگیرن. فکر نکنم بابا خوشش بیاد هر دو تا بچه‌هاش بدون عروسی برن. _یعنی بگیریم؟ _بی‌خیال امیرحسین. اگه نخوای با بابا و رامین اینا صحبت می‌کنیم. زیرآبی در میریم یه جایی به جای عروسی. _واست مهم نیست که لباس عروس بپوشی و جشن بگیری؟ _یا مکن با فیل‌بانان دوستی، یا بنا کن خانه‌ای در خورد فیل. _الان من فیلم؟ اخمی کردم و دستش را کشیدم تا بنشیند. _اِ اذیت نکن دیگه. منظورم اینه که... اصلاً ولش کن. لباس عروسو که می‌پوشم عکاس عزیرمم برامون عکسای حرفه‌ای و شیک می‌گیره. خودمم چاپش می‌کنم. فقط عروسی رو نمی‌گیریم. حله؟ _چی بگم؟ رییس شمایی. _ریاست از خودته آقا. آقایش را کشیدم و لبخندی هم چاشنی‌اش کردم. لپم را کشید و بعد به مهمانی آغوشش دعوتم کرد. ناگهان از جا پریدم که باعث تعجبش شد. دست به کمر گرفتم و اخم ساختگی درست کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739