#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_243
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
دستی به موهایش کشیدم و در حال نوازشش به صورت متفکرش نگاه کردم.
_امیرحسین؟
نگاهش به سقف ماند.
_جانم.
_واسه عروسی فکری کردی؟ به اینکه قراره چیکار کنیم؟
_آره. خیلی.
_خب؟
_خب که خب. نظر تو چیه؟ چی کار کنیم؟
_من که به خاطر خطر پخش شدن فیلم و عکسم خیلی دلم میخواد از خیر عروسی گرفتن بگذرم. از طرفی اون دو تا دیوونههم خودشونو به ما وصل کردن و ممکنه اونام عروسی نگیرن. فکر نکنم بابا خوشش بیاد هر دو تا بچههاش بدون عروسی برن.
_یعنی بگیریم؟
_بیخیال امیرحسین. اگه نخوای با بابا و رامین اینا صحبت میکنیم. زیرآبی در میریم یه جایی به جای عروسی.
_واست مهم نیست که لباس عروس بپوشی و جشن بگیری؟
_یا مکن با فیلبانان دوستی، یا بنا کن خانهای در خورد فیل.
_الان من فیلم؟
اخمی کردم و دستش را کشیدم تا بنشیند.
_اِ اذیت نکن دیگه. منظورم اینه که... اصلاً ولش کن. لباس عروسو که میپوشم عکاس عزیرمم برامون عکسای حرفهای و شیک میگیره. خودمم چاپش میکنم. فقط عروسی رو نمیگیریم. حله؟
_چی بگم؟ رییس شمایی.
_ریاست از خودته آقا.
آقایش را کشیدم و لبخندی هم چاشنیاش کردم. لپم را کشید و بعد به مهمانی آغوشش دعوتم کرد. ناگهان از جا پریدم که باعث تعجبش شد. دست به کمر گرفتم و اخم ساختگی درست کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739