#سم_مهلک
#قسمت_شانزدهم
#بر_اساس_واقعیت
متعجب یه نگاهی به شماره کرد، یه نگاهی به من!
بعد گفت: این چه شماره ای؟!
و سریع تماس رو وصل کرد...
وقتی فهمیدم از کلانتری بهش زنگ زدن حقیقتا انتظار این یکی رو نداشتم و جا خوردم! درست مثل خود مهسا که حسابی جا خورده بود!
من واقعا حوصله ی دردسر دوباره رو نداشتم!
هیچ واکنشی نشون ندادم چون بخاطر قضیه امروز حداقل چند روز به استراحت مغزی نیاز داشتم بابت خطری که از بیخ گوشم گذشت و می تونست یه مشکل بزرگ بشه!
ترجیج دادم نسبت به این قضیه بی توجه باشم که مسائل زندگی شخصی با دوستی هامون قاطی نشه ولی برام سوال بود که چرا پلیس باید به مهسا زنگ بزنه بگه بیا کلانتری؟
البته این سوال برای خود مهسا بیشتر بود!!!!
وقتی هم از افسر پرسید برای چی باید بیام؟
تنها جوابی شنید این بود شما تشریف بیارید اینجا براتون توضیح میدیم!
مهسا بعد از قطع کردن گوشیش ،خیلی استرس داشت و می خواست بدونه ماجرا چیه؟
برای همين زود از همدیگه خداحافظی کردیم.
چند قدمی که ازم دور شد، یکدفعه برگشت سمتم و گفت: هدی!
تو خودت گفتی از اون دوستایی نیستی که وقتی یه نفر توی دردسر افتاد رهاش نمی کنی به حال خودش درسته؟!
یه کم نگاهش کردم وبعد از چند لحظه هر چند با تردید سرم رو به نشانه ی تایید تکون دادم و گفتم: تا جایی کاری از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم. فقط مواظب خودت باش اگر مشکلی هم بود که من بتونم کمکت کنم بی خبرم نذار...
مهسا انگار که مطمئن شد تنها نیست با عجله قدم برداشت و رفت، همزمان بلند می گفت: بی خبرت نمیذارم همااااا...
بعد از رفتن مهسا حالا من بودم و یه عالمه فکر و خیال پریشون!
احساس خستگی میکردم...
خستگی شبیه یه آدم که از صبح تا غروب یک تنه کار کرده!
با خودم فکر میکردم یعنی این راهی که من دارم میرم درسته!
یعنی این دوستی به کجا ختم میشه؟!
اصلا با وضعیت امروز که دیدم واقعا عاقلم این مسیر رو ادامه بدم؟
این سوالهای بی پاسخ ذهنم بیشتر بهمم می ریخت!
تنها جوابی که داشتم به خودم بدم این بود: صبر کن و یه روزه تصمیم نگیر!
اما خیلی جدی با خودم اتمام حجت کردم و گفتم اگر دوباره چنین وضعی تکرار شد دیگه ادامه نده هدی!
نفس عمیقی می کشم...
با اینکه معمولا کمتر به چنین نتیجه ای میرسم ولی کاملا احساس می کنم چه روز بدی بود امروز!
چقدر اون خونه با آدم هاش وحشتناک بودن! چقدر غفلت راحت انسان رو به ناکجا آباد می کشه!
سریع میگم خداروشکر که تموم شد... خداروشکر که بخیر گذشت... دوست ندارم این فکرها رو کشش بدم و میخوام ولش کنم، ولی ناخودآگاه یاد اون موقعیت می افتم ترسش میاد سراغم!
یعنی فریده الان توی چه وضعیتیه! بعد به خودم میگم اون که به قول مهسا خودش انتخاب کرده! ولی معلوم نیست مهسا در چه حالیه! چه گره توی گرهی شده این پروژه!
انتظار داشتم مهسا خیلی زود بهم خبر بده که چی شده، ولی در کمال تعجب دیدم شب شده و خبری از مهسا نیست!
خیلی برام عجیب بود! می خواستم بهش زنگ بزنم ببینم براش مشکلی پیش نیومده باشه، اما خودش...
ادامه دارد...
نویسنده:
#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮
@gamegahanbine 🪩