eitaa logo
جام جهان بین
2.7هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
4.9هزار ویدیو
18 فایل
بصیرت افزایی و خبر های داغ جهان و ایران🔮 جهت رزرو تبلیغ ( @sadateshonam )
مشاهده در ایتا
دانلود
ماجرا چیز دیگه ای بود! دستش رو گذاشت روی پیشونیش و همونجا نشست روی زمین طوری که کاملا مشهود بود حالش بد شد! از حالتش ترسیدم! حالا هر چی می گفتم مهسا خوبی؟ چی شده؟ چی شدی یکدفعه؟! حرف نمیزدکه! تنها کاری که از دستم بر می اومد بلند شدم و به سرعت دویدم سمت آب سرد کن و یه لیوان آب براش آوردم... توی همین چند دقیقه رفت و برگشتم دیدم چشمهاش مثل ابر بهار دارن می بارن! طوری که به هق هق افتاده بود! دیگه انقریب داشتم سکته رو میزدم که یکدفعه چی شد این دختر؟! مهسا ... مهسا... گفتنم فایده ای نداشت! چیزی نمی گفت با همون حال داغونش به سختی خودش رو بلند کرد و خیلی زود ازم خداحافظی کرد با حالتی بین التماس و خواهش و جدیت محترمانه بهم فهموند که میخواد تنها بره! مقاومت جلوش بی فایده بود و نمیشد باهاش همراه شد! کاری نمیتونستم بکنم، ازش قول گرفتم خونه رسید بهم زنگ بزنه و اون هم قبول کرد و رفت... رفت و من متحیر و نگران از حالش!!! بعد از رفتن مهسا،همینطور که داشتم به سمت مزار شهید مرتضی می رفتم و ذهنم درگیر شده بود که مگه من چی گفتم؟ مهسا چرا حالش اینجوری شد؟ سخت توی فکر بودم که صدای یه آقایی از پشت سر صدام زد، رشته ی افکارم رو که پاره کرد هیچ! وقتی برگشتم و نگاهم به نگاهش گره خورد احساس کردم رگ های قلبم از شدت فشار الانه که متلاشی بشن!!!! خوووودش بود...! همون آقای شبیه شهید مرتضی!!!! همون که چند ماهی میشد تصویرش از ذهنم پاک نمیشد! همون که این چند وقت همه جا با من بود و هیچ کجا با من نبود! اما توی همون چند ثانیه اول ترافیک سوالات متعدد توی ذهنم، حجم سنگینی از بهت و تعجب و ترس و هیجان رو، روی دوش روحم انداخت که واقعا کشش این همه هجمه احساس برام غیر قابل تحمل بود! ولی مهم ترین سوالم این بود این آقا با من چکار می تونه داشته باشه؟! از حرکت ایستادم! مثل یه مجسمه! لحظه به لحظه بهم نزدیک و نزدیکتر میشد!!!! نفسم حبس شده بود... شاید اغراق نمی کنم اگر بگم قلبم هم داشت از حرکت می ایستاد! راستی چرا من اینقدر ضعیف شده بودم؟! توی اون لحظات آرزو میکردم کاش مهسا هم اینجا بود... کاش من تنها نبودم.... باورش برام سخت بود اما بالاخره بهم رسید.... با فاصله ی تقریبا یه متری از من ایستاد... بر عکس خیلی های دیگه که دیده بودم، سرش بالا بود و برگه ی کاغذی دستش! به جرات میتونم بگم آب دهنم رو نمی تونستم قورت بدم از شدت ترس! شایدم حیا! نمیدونم... تمام سعیم رو کردم خودم رو محکم بگیرم ولی ظاهرا رنگ چهره ام بدجوری آشفتگی روحیمو نشون میداد که گفت:.... ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
گفت: سلام خانم و در حالی که برگه کاغذ رو به سمتم گرفته بود ادامه داد: ببخشید شما حالتون خوبه؟ با تردید ولی خیلی سریع برگه رو از دستش گرفتم و از شدت استرس بدون اینکه جوابش رو بدم مسیرم رو ناخودآگاه عوض کردم و بی اراده با پاهایی که تا چند ثانیه قبل فلج شده بودند یکدفعه و به سرعت راه افتادم! احساس میکردم شدت ضربان قلبم رو از روی مانتو هم می تونم متوجه بشم ! چند قدمی که مخالف جهتش حرکت کردم و رفتم دیدم که به چند نفر دیگه هم چنین برگه ای رو داد! نگاهی به برگه ی توی دستم که انداختم یه دعوت نامه بود برای مراسم و سالگرد یه شهید.... نفس عمیقی کشیدم و عصبانی به خودم گفتم: هدی بیچاااااره! دیدی هیچی نبود! ولی بخاطر همین هیچی قلبت داشت از جا کنده میشد و می ایستاد!!!!! تمام وجودم پر از احساس ضعف شده بود! ضعف روحی که شدتش اینقدر زیاد بود که میشد در جسمم هم دیدش! این ضعف وقتی بیشتر شد که چند دقیقه ای بیشتر از اون موقعیت نگذشته بود که خانمی به سمتم اومد، درست با همون برگه هایی که اون آقا یکش رو به من داده بود! وقتی با دستش به طرفم یه دونه از اون برگه ها رو گرفت متعجب نگاهش کردم و برگه ای که دستم بود رو نشونش دادم! بنده خدا تا دید یکی از این دعوت نامه ها رو دارم چیزی نگفت تنها لبخندی زد و رفت سراغ شخص دیگه ای... ولی توی ذهن سوالی چراغ میداد یعنی این خانم کیه؟ چرا این آقا و خانم باهم این دعوت نامه ها رو پخش می کنن! شاید نسبتی با هم دارن؟ سعی کردم ذهنم رو از اون چیزی که فکر میکردم رها کنم اما واقعا من داشتم از چه واقعیتی فرار میکردم!!! بعد از اون چشم تو چشم شدن دیگه اعصابی برام نمونده بود و این پروژه جدید هم شد قوز بالا قوز! جرقه ای توی ذهنم زد برای حل این سوال جدید میشد یه کاری کرد! چون مراسم با پروتکل های بهداشتی برگزار میشد می تونستم خیلی راحت با ماسک اونجا برم و به جواب برسم! ولی با این حال نمیدونم چرا طی این مدت از دست خودم حسابی عصبانی و ناراحت بودم... وضعیتی که مدتی طولانی به همین‌ شکل همراهم شد! طوری که دیگه خیلی ها از خانواده و دوستان میدونستن خلقم تغییر کرده،ولی علتش رو نمیدونستن! خودمم نمی دونستم و خیلی طول کشید تا علت اصلی این عصبانیت و ناراحتی رو فهمیدم! اون هم بوسیله مهسا!!! وقتی دوباره دیدمش و حرفهایی که بعد از مراسم بهم زد باورش برام سخت بود اما واقعیت داشت!!!! دیگه تقریبا تا رسیدن به روز مراسم که حدودا دو هفته ی بعد بود، روزها و شب هام به یه شکل می گذشت و فقط منتظر بودم همون روز برسه... و هنوز هم به خیال خودم و با این توجیه که میرم پیش شهدا تجدید قوا کنم ولی در حقیقت از درونم خبر داشتم و میدونستم فقط دارم برای خودم توجیه میارم چون می رفتم که به جوابم برسم! با مهسا با هم رفتیم و من به جواب هم رسیدم، جوابی مطابق میل من ولی با غلطی واضح! ادامه دارد.... نویسنده 🔮 @gamegahanbine 🪩
در حدی که مهسا شروع کرد باهم حرف زدن... حرف زدن از همون واقعیتی که برای من شنیدنش سخت بود ! و امان از چشم و دلی که واقعیت رو نمیخواد ببینه! و حاضر نیست بشنوه! شنیده بودم از آقامون امام علی عليه السلام که : عَينُ المُحِبِّ عَمِيَّةٌ عَن مَعايِبِ المَحبُوبِ ، وَ أُذُنُهُ صَمّاءُ عَن قُبحِ مَساويهِ ؛ چشم عاشق از ديدن عيب هاى معشوق ، كور است و گوش او از [شنيدن ]زشتىِ بدى هايش كر . ولی حالا دقیقا توی موقعیتش قرار گرفته بودم! موقعیتی خطرناک که ذر ذره با یه سم مهلک بهم تزریق شده بود! می دیدم اون آقا خیلی راحت با خانم های اطرافش که اکثرا جووون هم بودن گرم میگیره و حسابی مشغوله! ولی همین که فهمیدم متاهل نیست برای من کافی بود! مهسا که دیگه تقریبا از رفتار من ماجرا رو فهمیده بود اولش با من من، خجالت شروع کرد باهام صحبت کردن... که چنین توقعی از من نداشته و این آقا طبق گفته های قبلی خودم مطمئنا نمی تونه یه فرد نرمال مذهبی باشه و فقط پشت یه ظاهر خوب خودش رو پنهان کرده و از این دست حرفهایی که هیچ وقت فکر نمیکردم کسی به خودِ من بزنه... حرفهایی که توی اون موقعیت متاسفانه عملا هیچ تاثیری روی من نداشت! بیچاره مهسا هر جوری که تلاش کرد به من بفهمونه که دارم اشتباه میرم کاری نتونست بکنه! در نهایت ایستاد جلوم و در حالی که حالتی بین التماس و تحییر نسبت به من داشت گفت: هدی باورم نمیشه این تویی، همای من داری اشتباه میری! من این راه رو تا آخر رفتم تا آخر آخر ...! آخرش هم همونجایی که فریده رفت....! از حرفهای مهسا خیلی ناراحت شدم و گفتم: این چه قیاس مسخره ای می کنی! این کجا و اون کجا! و برای اینکه دیگه ادامه نده سعی کردم مثلا آرامش خودم رو حفظ کنم و بحث رو عوض کنم و گفتم: این حرفها رو ولش کن من حواسم به خودم هست(ولی نبود) نگران نباش! و بعد ادامه دادم: ببینم تو اصلا به من نگفتی اون روز یکدفعه چی شد حالت بد شد؟! دکتر رفتی ببینی خدای نکرده چیزیت نباشه؟! مهسا خیره شد به چشمهام و گفت: حال بدِمن نیازی به دکتر نداشت! خیلی جدی گفتم: خوب پس علتش چی بود دختر، که من رو تا مرحله ی سکته بردی؟! نفس عمیقی کشید و گفت: علتش اون شعری بود که خوندی! متعجب گفتم: شعری که من خوندم!!!! سری تکون داد و با یه حسرتی ادامه داد: آره اون شعر برای من طعم تلخی داشت خیلی تلخ... بعد با یه حالت خاصی گفت: آخه شعری بود که ورد زبون من و فریده بود و قبل از اون کار احمقانه با هم می خوندیم، من کشته ی عشقم، خبرم هیچ مپرسید..‌. یکدفعه بد عصبانی شد! و به شکل غیر منتظره ای با شدت زد توی سر خودش و گفت: هدی همش تقصیر منه! من باعث شدم تو نگاه کنی! منه نفهم، فریده رو بخاطر نگاه از دست دادم! خودم، زندگیم متلاشی شد! بعد نمیدونم چرا اینقدر اصرار کردم و این پیشنهاد ابلهانه رو به تو دادم! من فکر میکردم توی این مسیر جدید همه ی نگاهها پاکه! من باورم نمیشد این ماجرا ادامه دار بشه! هدی! توی اون موقعیت وحشتناک تنها کسی که کمکم کرد برگردم تو بودی! من از نگاه نابه جا بد خوردم! بد زجر کشیدم! نمیخوام تو رو هم از دست بدم می فهمی! بدون توجه به اصل حرفهای مهسا با اینهمه هجمه حرفهای تند و تیزش، طاقتم طاق شد و... ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
اخم هام رو کشیدم توی هم و با خشم گفتم: ببین مهسا امروزِ من، هیچ ربطی نه به تو داره! نه شخص دیگه! این یه واقعیته که هر کسی مسئول رفتار خودش! بعد با حرص ادامه دادم: پس نیاز نیست اینقدر محکم بکوبی توی سر خودت! مهساجاااان همینجوریش یه مدته عصبی و ناراحت هستم تو دیگه بهش اضافه نکن! وقتی این حرف رو زدم، نگذشت جمله ی بعدی رو بگم و گفت: ببین اینم اینم نتیجشه، خودت بهم گفتی آقامون على(ع) گفتن: «من اطلق طرفه کثر اسفه 》هر کسی چشم خودش رو آزاد بذاره، همیشه اعصابش ناراحته! یه لحظه جا خوردم! نه از حدیثی که برام خوند، نه! از اینکه واقعا متحیر موندم مهسا چطوری این حدیث رو حفظ کرده، اون هم به شکل عربی! دیدم هر چی بگم، یه چیزی بهم میگه! انگار جاهامون جا به جا شده بود! آخرشم بدون اینکه ازش خداحافظی کنم بلند شدم و رفتم... رفتنی که چند ماه تا دیدن دوباره اش طول کشید و چه دیدنی! عملا یه جورایی این ناراحتی من از دست حرفهای مهسا ، که در واقعیت ناراحتی از دست خودم بود، باعث شد مدت طولانی از هم فاصله بگیریم و توی همین فاصله اتفاقات زیادی، هم برای من و هم برای مهسا افتاد. تکرار دیدارها های من، حتی بدون هیچ گونه ارتباطی، کار دستم داده بوده و عملا من وابستگی بی منطقی پیدا کرده بودم ولی هنوز نمیخواستم بپذیرم که تمام اشتباه از خود من بوده! طوری که خیلی وقتها در جواب وجدانم می گفتم بالاخره اون آقا هم مقصره چرا طوری رفتار می کنه که من احساس کنم مورد توجهشم! البته که اون شخص هم شاید اشتباه میکرد، شاید هم رفتارش معمولی بود! ولی من که می تونستم جلوی خودم رو بگیرم اما متاسفانه فقط توی چنین موقعیت هایی همراهی می کردم نه دنبال راه نجاتی بودم و نه راه مقابله ای! دوستام می گفتن عاشق شدی!!!! شاید راست می گفتن! و من فکر میکردم آیا واقعا عشق این شکلیه؟! توی همین حال و هوا و سوالهای بی جواب برای رفتارهام، کم کم خودم رو به خانم هایی که باهاش مرتبط بودن نزدیک کردم با این وجود نمیدونم چرا نمی دیدم چیزهای واضحی که هر انسان عاقلی با دیدنشون متوجه میشد این فرد اون فردی که من فکر میکردم نیست! اما تکرار نگاه و استمرارش دیگه من رو واقعا از پا و از زندگی انداخته بود، چرا باید توی بیست و چهارساعت شبانه روز مدام تصویرش توی ذهن من رژه می رفت! من یادم رفته بود... یادم رفته بود که .... دنبال چیم ؟ اصلا چی میخوام؟ و یه اتفاق ناخواسته من رو به تمام این جوابها رسوند هر چند ضربه ی سختی بود! و یهوووو نمیدونم چی شد؟ نمیدونم بخاطر چی یا کی؟ نمیدونم بخاطر کدوم کارم؟ ولی یکدفعه.... ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
یکدفعه ورق برگشت! توی خونه بودم و مثلا مشغول فعالیت های دانشگاهم که تلفن خونه زنگ‌خورد! معمولا اقوام و فامیل که با خانواده کار داشتن به خونه زنگ میزدن به همین خاطر من خیلی توجهی نکردم. مادرم که چند دقیقه ای بیشتر نبود گوشی رو جواب داد، خیلی زود خداحافظی کرد و با بابام تماس گرفت و با حالت استرس و اضطراب بهش گفت: که سریع بیا خونه باید بریم روستا! بعد از اینکه گوشی رو قطع کرد من رو صدا زد و در حالی که کاملا رنگش پریده بود گفت: زود آماده شو باید بریم روستا! متعجب و سوالی پرسیدم: چرا مامان؟ چی شده مگه؟! تنها جمله ای که کاملا واضح هم بود و گفت: ریحانه تصادف کرده! نیاز نبود بیشتر بپرسم، نگفته پیدا بود که چه اتفاقی افتاده! ریحانه دختر عموی من بود... ما با هم، هم سن و سال بودیم... باورش برام سخت بود! به سرعت آماده شدم و وقتی بابام رسید بدون لحظه ای صبر کردن راهیه روستامون شدیم... حال مامان و بابام توی مسیر اصلا خوب نبود و حق داشتن! اونها هم باورشون نمیشد درست مثل من! انگار توی یه شوک بودیم! به روستا که رسیدیم چون جمعیت اونجا زیاد نبود و همه همدیگه رو خوب می‌شناختیم انگار همه یه جورایی عزادار بودن.... دختر جوانی بود با کلی آرزو..‌. ولی حالا همه چی تموم شده بود! همه ی اون آرزوها ، وعده ها و خیال ها... حالا برای ریحانه نوبت پاسخ دادن بود! لحظه به لحظه همراهش بودم از غسالخونه گرفته تا کنار لحد ! لحظه ی آخر که سنگ آخر رو گذاشتن دیگه حالم دست خودم نبود! توی تمام اون لحظات احساس میکردم خودم جای ریحانه ام ! و همین حالم رو فاجعه بار تر می کرد ! برای تمام لحظاتی که بیهوده گذشت ! برای تمام لحظاتی که کاش بیهوده میگذشت حداقل نه با این همه گناه و اشتباه! اگر واقعا من جای ریحانه بودم با اون همه گناه و اشتباهی که کردم چکار می تونستم بکنم ؟! توی همین گیر و دار تصویر اون آقا یه لحظه از توی ذهنم رد شد و من از قبل این حدیث رو میدونستم آدم با کسی محشور میشه که دوستش داره و همین کافی بود که مثل یه گلوله آتیش بسوزم... به خودم میگفتم: خدایا نه!نه! واقعا دوست داشتنی های من این نیست! اینقدر گریه کردم و ضجه زدم که کار به جایی رسیده بود خواهر ریحانه من رو دلداری میداد حالا شما فرض کن چه اوضاعی بود! بعد از مراسم من برای پذیرایی نموندم و به مامانم گفتم میرم کمی استراحت کنم بخاطر همین تنها اومدم سمت خونه... ولی واقعا نیومده بودم استراحت کنم! می خواستم تکلیف خودم رو مشخص کنم بالاخره یه روزی منم میرم و باید تا کاری از دستم بر میومد یه کاری واسه حال و روز خودم میکردم...! نزدیک خونمون که شدم نرفتم داخل ،مسیرم رو کج کردم به سمت باغ کنار خونه... همونجایی که چندین ماه پیش نشسته بودم! نشستم همونجا.... تصاویر ریحانه از کودکی تا بزرگسالی توی ذهنم مرور میشد و روحم رو تحت فشار گذاشته بود.... با تردید، فکرهایی ترسناک و سختی در کنار این تصاویر درگیرم کرده بود.... یعنی می تونستم برای نجات خودم کاری کنم... یعنی زورم به خودم می رسید... یعنی این وضع خراب روحی من درست میشد... یعنی به قول دوستام اگه واقعا عاشق شده باشم می تونستم فراموشش کنم و ازش دست بکشم.... با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم کسی کمکم کنه! آخه من چجوری می تونستم بی خیالش بشم.... ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
بلند شدم و شروع کردم قدم زدن بین درخت های باغ... با خودم حرف میزدم... که اشتباه کردم ... اشتباه کردم نگاه کردم... اشتباه کردم نگاهم رو تکرار کردم..‌. بخاطر همین تکرار، به اشتباه افتادم و از سیر اصلی زندگیم خارج شدم...‌‌ هدی...! هدی....! هدی....! چه کردی با خودت با عمرت با روحت دختر.‌‌.. از شدت فشار عصبی با دستم ضربه ی محکمی به یکی از تنه های درخت زدم، درخت کهنسال و قطوری بود که چیزیش نشد، ولی فکر کنم استخونهای دستم شکست!!! دستم رو محکم گرفتم و همینطور که از شدت ضربه به خودم می پیچیدم به سمت خونه راه افتادم و همینجور با خودم غر میزدم که: اگه عاقل بودی که اینکار رو نمیکردی هدی خانم! کی با دست خودش به خودش ضربه میزنه! با حرص خودم به خودم جواب دادم: من! منه دیوانه! من که با یه نگاه کل وجودم رو ریختم بهم! از فکرم گرفته تا قلبم درگیره! همینجور که سر خودم داد میزدم و اشک میریختم و دستم رو گرفته بودم، چند تا از بچه های کوچیک روستا از کنارم رد میشدن، صدای حرفهاشون رو میشنیدم که میگفتن: این چرا اینجوری میکنه آدم می ترسه؟! اون یکی در جوابش گفت: امروز دختر عموش مرده حتما بخاطر اونه ناراحته! سرعتم رو بیشتر کردم که زودتر ازشون بگذرم... رسیدم در خونه ... داخل اتاق که رفتم اولین چیزی که نگاهم متوجهش شد شیشه ی پنجره بود... همون پنجره ای که شیشه ی شکسته اش باعث شد مار به داخل خونه بیاد ونیشم بزنه و شروع ماجرای من با مهسا و فریده.... یه لحظه چقدر دلم برای مهسا تنگ شد... بیچاره فریده خدا رحمتش کنه! چه دردناکی بود! خوب که فکر میکنم پادزهرش درد بیشتری داشت....! آره قاعده همینه از بین بردن یه سم، دردش بیشتر از خود سمه! ولی ارزشش رو داره... چون باعث میشه زنده بمونی و به زندگی برگردی! نفس عمیقی می کشم و مستاصل به خودم میگم: چه نگاه!!! درد عشقی کشیده ام که مپرس... زهر هجری چشیده ام که مپرس... سری به حال خراب خودم تکون میدم واشکم جاری میشه و میگم: هدی عشق کی؟! هجر چی؟! چرا اینجوری شدم! انگار روز به روز دارم ضعیف تر میشم... این سم داره ذره ذره نابودم میکنه... جدی جدی داره من رو میکشه... اما پادزهرش چیه؟! من بیچاره چطور می تونم این سم رو از ذهن و قلبم پاک کنم؟! با همین حال دوباره نگاهی به پنجره میندازم، یاد آوری اون ماجرا هنوز برام استرس آوره، و برای اینکه خیالم راحت بشه بسته است، دستم رو به سختی بهش میرسونم تا مطمئن بشم خطری تهدیدم نمی کنه. بابام وقتی مار نیشم زد، همون روز سپرد درستش کنن! و از اون روز من دیگه روستا نیومده بودم ... و حالا شیشه درست شده بود و پنجره هم کامل بسته بود، یعنی راه نفوذ هر موجود خطرناکی مسدود شده! با آرامش که نه! ولی با کلی فکر دراز کشیدم روی تخت.... ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
ذهنم مثل یه ویدیو ضبط شده شروع کرد خاطرات این چند وقت رو با تمام اتفاقات و بالا و پایین های عجیب و غریبش مرور کردن! حرفهایی که به فریده و مهسا زده بودم با صدای بلند توی مغزم پخش میشد! تصویر آخرِ فریده، با تصمیمی که گرفت و آخرش توی همون مسیر رفت و چه بد رفت! اما مهسا از اون مسیر برگشت ... گوشه ی ذهنم تصویر این رفت و برگشت، لحظه به لحظه پر رنگتر میشد! توی همین مرور کردن ها یاد اولین باری که من، این آقا رو دیدم افتادم، اینکه دقیقا قبلش با مهسا راجع به چی داشتیم حرف می‌زدیم! حمله های شیطان موضوع صحبتمون بود! ناخوداگاه دستم رو محکم می کوبم روی پیشونیم... اخه من می خواستم اون روز به مهسا ازحمله ی چپ و راست شیطان بگم! حمله از سمت چپش که دعوتت می کنه به انجام گناه های متفاوت! مثل کارهایی که اولش فکرشم نمی کنی به گناه بکشوننت! شاید بخاطر همین همون اول کار، باید آخر کار رو دید که از مسیر درست منحرف نشد! ولی من منحرف که هیچ! توی این جاده چپ کردم! حمله از سمت راستم که یعنی با صورت ها مقدس وارد عمل میشه! من گل کاشتم! چه صورتی مقدس تر از، صورتِ شهدا برای من! باورش برام سخت بود چه راحت بازی خوردم! چه ساده افتادم توی دام و حمله ی شیطان! زمین خوردم و بد هم خوردم...! وسط این آشوب ذهنی آخرین باری که مهسا رو دیدم انگارجلوی چشمم تداعی شد! چی بین ما رد و بدل شد؟! اون که از این مسیر برگشته بود به من چی گفت؟! چرا حرفهاش رو نشنیدم با اینکه شنیدم! واقعا چرا من اینقدر گیج میزدم توی این مدت! چرا نتونستم حربه ی شیطان رو بفهمم؟!! یادآوری این خاطرات برام سخت بود! ولی یه نکته ی عجیب توی همشون موج میزد! عاقبت نگاه..! عاقبت نگاه...! عاقبت نگاه...! سه شکل متفاوت نگاه اشتباه! باورم نمیشه! نمی خواستم بپذیرم من ضربه ی سختی خورده بودم! از این پهلو به اون پهلو شدم ولی از این پهلو به اون پهلو شدنم هم نمی تونست در مقابل این هجمه ی سخت مقاومت کنه.... یعنی من با این روح آشفته و فکر داغون و جسم ضعیف شده می تونستم برگردم... من از ایستگاه آخر این راه می ترسیدم... چون واقعا ترسناک بود! یعنی راه نجاتی بود... تا این سوال میاد توی ذهنم، به خودم نهیب میزنم: هدی! تو که، توی تله ی چپ و راست شیطان افتادی، دیگه با حمله ازجلو و خنجر از پشت سر به دامش نیفت! فقط کافیه یه یاعلی بگی دختر... باید یه کاری میکردم... تصمیم گرفتم پا بذارم روی دلم... یعنی میشد! فکرشم دلهره اور بود... ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
هنوز تصمیمم رو قطعی نگرفته بودم و در حد فکر بود که اشکهام جاری شد ... بی اراده و بی اختیار! امان از دلی که عنانش دست خود آدم نباشه....! اما نه ! نباید اینقدر ضعیف باشم! به خودم با تاکید بیشتری گفتم: من می تونم... من با کمک خدا می تونم... من با کمک شهید مرتضی می تونم و تا اسم شهید مرتضی رو بردم دوباره اشک... نفس عمیقی می کشم و از روی تخت بلند میشم و میشینم نگاهی به پنجره میندازم و محکم به خودم میگم: شده شیشه ی شکسته ی احساسم رو عوض کنم، می کنم! اما من این راه نفوذ خطرناک رو می بندم! من نمیذارم یک عمر حسرت، فقط به خاطر یه لحظه نگاه زندگیم رو نابود کنه هر چند تا الان ... مهم نیست... مهم نیست تا الان چقدر فشار رو تحمل کردم! مهم اینه اولین قدم رو برای نجات زندگیم بر دارم ، این پادزهر هر چقدر هم درد داشته باشه من رو نجات میده و من دردش رو تحمل می کنم! و چقدر تحمل اولین قدم سخته و چه درد زجر آوری داره ... ایندفعه مرور گر ذهنم باهام همراهی کرد و یاد حدیثی افتادم که روزهای اول آشنایی به مهسا گفتم از آقامون امام علی (ع ): که هر وقت از سختی کاری ترسیدی در برابر آن سرسختی نشون بده، رامت میشه! و حالا نوبت سرسختی من بود با برداشتن اولین قدم... اولین قدم این بود نبینمش! نباید توی موقعیتش قرار می گرفتم! اینطوری یادم می رفت البته شاید! با اینکه مطمئن نبودم ولی یه امیدی توی دلم بود... به خودم میگم اصلا این شاید، هم حرف شیطانه! من مطمئنم نبینمش یادم میره... دوباره اشکهام میریزه... بی توجه به سردی که صورتم رو خیس می کنه، سرم رو تکون میدم و میگم : من می تونم فراموشش کنم.....! بعد با خودم آروم زمزمه می کنم: ز دست دیده و دل هر دو فریاد... که هر چه دیده بیند دل کند یاد... بسازم خنجری نیشش ز فولاد... زنم بر دیده تا دل گردد آزاد... اشکهام می ریخت ولی دیگه اونقدر حالم بد نبود! با دستم اشکهای صورتم رو پاک کردم ولی چشمم امان نمیداد و دوباره...  تصمیمم رو گرفته بودم اشک که هیچ! از آسمون سنگ هم بباره دیگه فعلا بهشت زهرا نمیرم! دیگه نباید ببینمش! من اینقدر ها هم ضعیف نیستم فقط کافی یه یاعلی بگم و بلند شم! من می توانم... احساس کردم پر از انرژی ام پر از نور پر از سبکی اما .... اما.... مگه شیطان قسم خورده به این راحتی می‌گذاره من راحت از نفسم بگذرم! ادامه دارد..... نویسنده : 🔮 @gamegahanbine 🪩
نه مطمئنم نمیگذاره! ولی منم نمیگذارم! هر چی باشه توان ما رو خدا بیشتر قرار داده! تصمیم گرفتم تا چهلم ریحانه توی روستا بمونم، هم بهونه ی خوبی بود هم شروع راحت تری! فکر میکردم هفته ی اول خیلی سخت گذشت اما چون درگیر مراسم های ریحانه بودم کمتر فرصت فکر کردن به خودم میدادم اون طوری که انتظار داشتم اذیت نشدم... اما از هفته های بعد وضعیتم بهتر که نشد، بدتر هم شد! چون که رفت و آمدها کمتر شده بود و دور برم خلوت تر، ذهنم دنبال هر فرصتی بود تا درگیرم کنه! تیز گرفتم و متوجه شدم بیکار باشم خیالم بیکار نمیشینه! و بالاخره یه بهانه ای هم شده پیدا میکنه و دوباره دلم بی قرار و آشوب میشه! دل دیگه! مثل آدم های معتاد که توی ترک هستن اگه دست و پاش رو نبندی میره سراغ آنچه که نباید بره! سعی کردم اینجور مواقع خودم رو مشغول کنم، یادم افتاد آخرین بار که روستا اومدم چند تا کتاب همراهم آورده بودم که توی فرصت مناسب بخونم. ولی خوب اون دفعه با ماجرای مارگزیدگی من، فرصت کتاب که هیچ، مهلت زندگیم هم به شمارش افتاد! یه بار که توی خونه تنها بودم رفتم سراغ یکی از همون کتابها، صفحه اول رو که ورق زدم جمله ای که نوشته بودم عجیب بهمم ریخت! در نگاهم اگر نیستی... در خیالم سرشاری.... اون موقع خیالم پر بود از شهید مرتضی... هنوز درگیر نگاه نشده بودم! چه حسرت عمیقی! آروم به خودم میگم: دنبال چی می گشتم!!!! اسیر چی شدم!!!! پر پرواز می خواستم اما عجیب زمین گیر شدم!!!! با جملاتی که این شکلی از ذهنم رد میشه احساسم میگه: چه جوریه؟ خاصیت چیه؟ کار کیه؟ که قافیه های حرفهات را هم، به هم وصل میکنه و اینجوری میشه! کتاب رو محکم می بندم و به خودم میگم: لعنت به شیطون! هدی به چه نتیجه ای میخوای برسی؟! چیه نکنه میخوای بگی خاصیته عشقه؟! قرار مون این نبود! همین جمله کافی بود تا دلم حسابی بگیره و کلی زار بزنم... خودکارم رو برداشتم توی همون صفحه با حال خرابم نوشتم: خدایا تواز قلب من بهتر خبر داری ... این طوفان پر تلاطم که موجهاش داره من رو ریز ریز خرد میکنه آرومش کن... فاستعذ بالله من شیطان رجیم... شاید دهها بار این جمله رو پشت سر هم گفتم و مگه میشه جواب نده! فقط باید نشونه ها رو فهمید... درست مثل صدای پیامکی که توی همون موقعیت به دادم رسید و از اون فشار آوردم بیرون... هر چند توقع ام چنین چیزی نبود ولی حکمت بعضی چیزها همون موقع معلوم نمیشه! این یه قاعده است! و من این قاعده رو بارها تجربه کرده بودم. پیامک از طرف مهسا بود! بعد از مدتها! یعنی چکارم می تونست داشته باشه؟! پیام رو که باز کردم جا خوردم! نوشته بود:سلام هماااا حالا من بی معرفت! که البته نیستم!!! ولی باورم نمیشه که این همه مدت طاقت آوردی که بی خیالم بشی! اما .... ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
ولی چه بخوای چه نخوای دختر، نمیرود از سرِ من خیال تو! به خودم با حرص میگم: یعنی این پروژه ی خیال امروز بی خیال من نمیشه! به خوندن ادامه دادم: همااا جونم رفیق همراه ، تو توی نقطه ی عطف زندگیم همراهم شدی حالا قراره یه اتفاق مهم دیگه بیفته که به بودنت نیاز دارم و میدونم که میای و من منتظرتم... بخاطر کرونا یه مراسم ساده توی بهشت زهرا کنار سید رضا داریم... دعوتم کرده بود برای مراسم عقدش! یعنی واقعا این مدت خبری از مهسا نبود درگیر ازدواج بود! ناراحت شدم که چرا اینقدر دیر بهم گفته!!! براش نوشتم: بسلامتی ان شاءالله خوشبخت بشید اما واقعا خجالت نمی کشی از معرفتم حرف میزنی!!! نخواستم بیشتر اذیتش کنم بهر حال من خودم باعث شدم باهاش یه مدت قطع ارتباط کنم پیامک بعدی رو قبل از اینکه جیزی برام بفرسته نوشتم و فرستادم: حالا کی هست این بیچاره ی فلک زده!!! سریع جواب داد: برات توضیح بدم بهم حق میدی، تعارف نکن چیز دیگه ایم بلدی بگو خوبه دوستم رو دعوت کردم براستی چه نیاز به دشمن! ولی هماااا مطمئنم با دیدنش سورپرایز میشی؟! با این حرفش یه لحظه حس کنجکاویم تحریک شد! یعنی کیه که من با دیدنش سورپرایز میشم؟! نمیدونم چرا یه لحظه ترسیدم! نه مهم نیست! از صمیم قلبم دوست دارم خوشبخت بشه. ولی آخه من چجوری برم برای عقدش اون هم کجا! بهشت زهرا!!!! من می خواستم چهل روز اینجا بمونم! ولی هنوزدوهفته هم نشده! نرفتنم که کار درستی نیست! اگه نرم مهسا ممکنه خیلی ناراحت بشه و اگه برم می ترسم آخه ممکنه... از چیزی که میاد به ذهنم، قلبم به شماره می افته! سریع به این حالتم گارد میگیرم و واکنش نشون میدم و میگم شاید بتونم مراسمات ختم ریحانه را بهانه کنم... ولی... ولی هنوز ته قلبم یه جورایی دوست دارم برم که هم ببینم مهسا قراره با کی عقد کنه هم.... به حال خودم تاسف میخورم که بعد از اون همه قول و قرار به خودم، توی قدم اول اینقدر لنگ میزنم... نگاهم رو به بالا می گیرم و به خدا میگم: قربونت برم چرا هر وقت تصمیم می گیرم یه کار بد رو ترک کنم اَد یه بساطی درست میشه من توی همون موقعیت قرار بگیرم؟!! یاد جمله ی یکی از دوستام می افتم و جواب رو به سادگی می گیرم که می گفت: بالاخره باید توی همون موقعیت به خدا نشون بدی تصمیمت واقعی و راسته! و مصممی که می خوای برگردی به سمتش.... ولی من می ترسم خدا!!! از خودم می ترسم... آخه من دلم هنوز اسیر! هنوز ذهنم درگیره! می ترسم درجا بزنم... ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
یکدفعه یاد یه جمله از آقامون امام علی می افتم که: هر وقت وسوسه شیطان به سراغتون اومد مطمئن باشید موهبتی الهی درنزدیکی شماست که شیطان در پی رد آن است!!! من نمی خواستم نعمت تازه بدست آوردم رو، از دست بدم! پس حالا که قرار بود به خودم و خدام ثابت کنم من میتونم نفسم رو زیر پاهام له کنم چون داره به نابودی می کشونتم، باید قوی وارد عمل میشدم ولی... من تنها.... قوی که هیچ ! به بادی می لرزم! باید از خودش کمک می گرفتم من میدونستم و بارها و بارها این حرفها رو به مهسا زده بودم که: حتی اگه بدترین انسان روی کره زمین باشی بازم خدا برای کمک کردن بهت کم نمیذاره... چون خدا عشقش شرطی نیست... خدا به همه کمک میکنه... و من از ته ته ته دلم خواستم که کمکم کنه... چند روزی تا مراسم عقد مهسا مونده بود توی این چند روز متمرکز قدم دوم رو برای خودم برداشتم و شروع کردم مطالبی رو خوندن که عاقبت نگاه به نامحرم رو واضح می گفت چه عاقبت دنیوی چه عاقبت اخروی هر دو تاش وحشتناک بود! همشونم از ادامه ی همون یک نگاه اول شروع شده بود.... و من چه راحت غفلت کردم و الان چه زجری می کشیدم!! بالاخره زمان گذشت اما ایندفعه زودتر از همیشه! لباس هام رو با استرس می پوشم، توی دلم آشوبه! آشوب که چی بگم طوفانه! یعنی می تونم از پس خودم بر بیام؟! یعنی چی میشه؟! شاید نیاد! یعنی کاش نیاد! کاش نباشه! به خودم میگم این چه فکرهایی می کنی ! چی میگی با خودت دیوانه! حتی اگه بیاد هم مهم نیست! نمیدونم کی؟! ولی صدایی از عمق وجودم میشنوم که میگه راست بودن این حرفت رو تو عمل باید نشون بدی هدی خانم....! با همه ی فکر و خیالم راه می افتم سمت بهشت زهرا... حسی شبیه مرده ها دارم که به خدا التماس می کنن تا زنده بشن و دوباره برگردن و از نو شروع کنن! مثل همیشه وقتی می رسم اول مزار سید رضا توی مسیرم ، دوست دارم اول برم پیش شهید مرتضی ولی شلوغی دور مزار شهید سید رضا توجهم رو جلب می کنه! حس کنجکاویم برای اینکه زودتر بفهمم همسر مهسا کیه منو به سمت شلوغی سوق میده! وقتی همسرِمهسا رو که کنارش نشسته بود دیدم واقعا حسابی جا خوردم!! مهسا راست می گفت، که با دیدنش سورپرایز میشم!!! این همه شباهت همسرش با شهید سید رضا واقعا عجیب بود!!! ولی مطمئنا مهسا فقط شباهت ظاهری رو ملاک قرار نداده بود که امروز قرار بود بله رو بگه و دقیقا توی حرفهاش به این نکته اشاره کرد. نفس عمیقی می کشم و با خودم فکر می کنم اینکه خدا توی این دنیا هم، بهت خاص نگاه کنه، حتما یکسری قاعده داره، که خیلی راحت میشد این قاعده رو از توی حرفهای مهسا فهمید که با دیدنم شروع کرد تند تند گفتن که: هدی وقتی برگشتم دیگه کج نرفتم و سخت بود خیلی سخت! ذره ذره روی خودم داشتم کار میکردم اما بعد از اینکه ماجرایی که برای تو اتفاق افتاد خودم رو مقصر میدونستم خیلی گریه کردم... خیلی ناراحت شدم... خیلی ترسیدم..... هما من فکر کردم، این اتفاقها توی این مسیر نمی افته، ولی بعدش فهمیدم شیطون هیچ جا بی خیال آدم نمیشه حتی با چهره های مقدس!!!! همین باعث شد بیشتر دقت کنم، بیشتر مراقبت کنم و بخاطر این دقت و مراقبت بیشتر سختی کشیدم و سعی کردم دقیق انتخاب کنم یعنی ... یعنی...عاقلانه نه عاشقانه! والله بدون نگاه به ظاهرش، رفتارش رو ملاک قرار دادم و نتیجه شد چنین روزی که تو هم اینجایی و پیش من، ولی اینم بگم توی تمام این اتفاقات همزمان خدا میدونه بیشتر برای تو دعا کردم !!! آخه تو این مسیر رو نشون من دادی.... از شنیدن حرفهاش یه حس خاصی بهم دست داد که..... ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
که با تمام سادگی و صداقتش به آدم منتقل میکرد احساس کردم نیاز برم پیش شهید مرتضی و ازش تشکر کنم. به مهسا لبخندی زدم و گفتم: من یه سر پیش شهید مرتضی برم و بیام تا تو بله رو نگفتی! اشکهاش ریخت و گفت منتظرم زود بیا الان عاقد شروع میکنه ها!!! بعد توی حلقه ی خانواده از نگاهم محو شد... توی دلم غبطه خوردم که چقدر خوب مهسا حملات شیطان رو در همه ی ابعاد فهمیده بود بدون اینکه من چیزی بهش بگم ؟! و شاید اینکه امروز من برگشتم از دعای مهسا بوده و یا شاید نیت خالصی که داشتم و خواستم مهسا رو نجات بدم، شاید هم اینکه بفهمم ما مبرا نیستیم و هر لحظه ممکنه بخاطر گناهی که دیگران انجام میدن و ما نمیدیم احساس غرور بی جا کنیم و اونوقته که گرفتار بشیم... نمیدونم ولی علتش هر کدوم از اینها که باشه من بیچاره سخت فهمیدم! ولی مهم این بود فهمیدم! و این فهمیدن زمانی بود که میشد هنوز یه کاری کرد! نگاهم که به قاب شهید مرتضی می افته از خودم خجالت می کشم... هنوز چند لحظه ای بیشتر از حضورم نمیگذره که یه احساسی بهم گفت کنارم شخصی ایستاده! نفسم حبس شد توی سینه ام! چون تاریخ و ساعت دقیقا همون زمان ثابت ما بود که همیشه می اومدیم و می اومد احتمالا حدسم درست بود! حالا نوبت من بود! نوبت قدم سوم! یعنی مبارزه من با خودم! چه جنگ وحشتناکی! یاد حدیث پیامبرمون افتادم که همین چند روز پیش خونده بودم که: اي فرزند آدم! ... و اگر چشمت بخواهد تو را به حرام وادار كند، من پلك ها را در اختيار تو قرار داده ام پس آنها را فرو بند. محکم پلکهام رو بهم فشردم و بدون اینکه برگردم و نگاه کنم، به سرعت برگشتم سمت مزار سید رضا پیش مهسا! خوشحال بودم چون به قول گفتنی: هنر انسان اینه كه با خواسته های اشتباه دلش مبارزه كنه و من اولین قدم رو با کمک خودش تونستم بردارم. من توی این مدت خوب فهمیدم نبايد چشم رو كور كرد تا هر چيزي را نبينه بلکه باید کمکش کرد تا بفهمه هر چیزی ارزش دیدن نداره. به خودم میگم شاید این اولین قدم بود و هنوز مسیر طولانی در پیش دارم و و پر خطر! اما هدی از اینکه‌ به‌ سمت‌ِ خدا‌ آهسته حرکت‌ میکنی نترس؛ از این‌ بترس‌ که برای رسیدن بهش هیچ کاری نکنی و وقتی برسه که دیگه نتونی کاری کنی! مثل ریحانه!!! میون حرفهای خودم با خودم سیر می کنم که صدای کِل و صلوات بلند میشه... با حالت خاصی نگاهی به مهسا می کنم که نگاهش خیره به قاب سید رضاست طوری که انگار خیلی مدیون رفیق شهیدشه... مثل برق تمام خاطراتم باهاش مرور میشه و یاد عاقبت فریده که هر چند تلخ بود اما برای من تجربه وعبرت شد و سرنوشت مهسا با مسیری که پشت سرگذاشت و ناامید نشد می افتم ، اشک از چشمهام می باره اما زود پاکشون می کنم... کمی که دور و برش خلوت تر میشه، اروم اروم از بین جمعیت خودم رو بهش نزدیک می کنم وقتی بهش رسیدم فوری نقلی رو گذاشت توی دهنم و گفت: همااا جونم ان شاءالله بختت سبز باز بشه... بعد هم به قرآن دستش اشاره کرد و گفت: هددددی...! موقع خطبه ی عقد برای تو ویژه دعا کردم و در حالی قطره اشکش از چشمهاش سر خورد، صفحه ی قرآن رو نشونم داد که همون لحظه باز کرده بود ، معنی آیه ی رو به روم نوشته بود: ای کسانی که به خود ظلم کرده اید! هرگز از رحمت خدا ناامید نشوید... «قُلْ یا عِبَادِی الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَی أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ» زمر/۵۳. ادامه داد: من خیلی وضعم خراب بود خودت بهتر میدونی ولی ناامید نشدم... با لبخند میگم: چه جمله ی نورانی... شیرینی نقل با شیرینی آیه روحم رو پر از شعف می کنه و خوب میدونم منم با این نور مسیر برام روشنه، روشن تر از همیشه هر چند سخت ولی میشه از تاریکی ها عبور کرد فقط نباید نا امید شد و ادامه داد.... پایان والعاقبه للمتقین نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩