#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وچهارم
ترجیح دادم سکوت کنم...
عاکفه که وضعیتم رو دید گفت: فکر کنم بهتره من برم، دست کم به جای دو روز، حداقل دو ساعت استراحت کنی!
شاید حالت بهتر شه از این وضعیت اومدی بیرون...
با تایید حرفش نگاهش کردم و مختصر گفتم: شرمنده عاکفه جان ببخش...
خیلی از رفتن عاکفه نگذشته بود...
چشمهام که بسته میشد تصویر محمد کاظم توی ذهنم نقش می بست...
بلند شدم و کمی قدم زدم ...
راه رفتم... فکر کردم...
باید یه کاری می کردم اما نمی دونستم چکار!
باید می پذیرفتم اینکه هر انسانی برای کاری به این دنیا میاد...
من باید باور کنم قراره در این دنیا چه اثری بگذارم و چه کاری انجام بدم..
خیلی از افراد تا آخر عمر خودشون درک نمی کنن که باید چه کاری در دنیا انجام بدن و من دلم نمی خواست جزو این دسته باشم...
اما رسالت من چی بود تا پازل دنیا تکمیل بشه؟
محمد کاظم که تکلیف خودش رو مشخص کرد و رفت!
اما من نباید بمونم توی این بلاتکلیفی!
عاکفه راست میگفت من باید حداقل کاری رو که شروع کردم تموم کنم...
اینطوری از این همه فکر و خیال هم میام بیرون...
رفتم پای لپ تاپ نمیدونم چرا انگشت هام به جای سوال مورد نظرم تایپ کرد: سرنوشت شهید احمد متوسلیان چی شد؟!
و جواب مشخص بود...
یک روز گفتند شهید شده!
یک روز گفتند نه اسیر است!
و چرخه ی ابهام سی و چند ساله هنوز روی این دو جمله می چرخد!
جوابی که خیلی وقتها شنیده بودم اما هیچ وقت اینطوری درکش نکرده بودم!
با خودم فکر کردم یعنی من چند سال باید اینطوری سرگردون باشم؟ چند سال!
محمد کاظم...شهید... مفقودالاثر... اسیر... اسرائیل...!
وسط این استیصال که دلیل زندگیم دیگه چی می تونه باشه...
جمله ای دیدم از حاج احمد متوسلیان!
جمله که نبود راه نشانی بود برای دل پریشان من!
حالا حاج احمد متوسلیان به من داشت میگفت:
رمز خودسازی ما این است که برای هر عمل مان برای هر چیزمان، برای هر حتی اندیشه مان، یک دانه علامت سوال جلویش بگذاریم که چرا؟؟؟
دلیلی برای کارهایمان، دلیلی برای اندیشه هایمان، دلیلی برای فکرمان، و دلیلی برای زندگیمان پیدا کنیم...
به خودم گفتم اگه واقعا دلیلت برای زندگی فقط محمد کاظم بوده، که دیگه تو هم تموم شدی رضوان تموم!
اما... نه!
دلیل من برای زندگي محمد کاظم نبود!
فقط دلیلم رو مدتها بود که یادم رفته بود...
همونطوری که محمد کاظم دلیل زندگیش من نبودم و نه تنها دلیل زندگیش که کارهاش و اندیشه اش همون هدف مقدسی که همیشه می گفت بود....
با این تلنگر سخت تازه فهمیدم کسی که مفقوده منم، نه محمد کاظم!
انگار تازه باید برای این همه مدت، مفقود الاثر بودنِ خودم گریه می کردم...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق2
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وچهارم
بلند شدم و شروع کردم قدم زدن بین درخت های باغ...
با خودم حرف میزدم...
که اشتباه کردم ...
اشتباه کردم نگاه کردم...
اشتباه کردم نگاهم رو تکرار کردم...
بخاطر همین تکرار، به اشتباه افتادم و از سیر اصلی زندگیم خارج شدم...
هدی...! هدی....! هدی....!
چه کردی با خودت با عمرت با روحت دختر...
از شدت فشار عصبی با دستم ضربه ی محکمی به یکی از تنه های درخت زدم، درخت کهنسال و قطوری بود که چیزیش نشد، ولی فکر کنم استخونهای دستم شکست!!!
دستم رو محکم گرفتم و همینطور که از شدت ضربه به خودم می پیچیدم به سمت خونه راه افتادم و همینجور با خودم غر میزدم که:
اگه عاقل بودی که اینکار رو نمیکردی هدی خانم!
کی با دست خودش به خودش ضربه میزنه!
با حرص خودم به خودم جواب دادم:
من! منه دیوانه!
من که با یه نگاه کل وجودم رو ریختم بهم!
از فکرم گرفته تا قلبم درگیره!
همینجور که سر خودم داد میزدم و اشک میریختم و دستم رو گرفته بودم، چند تا از بچه های کوچیک روستا از کنارم رد میشدن، صدای حرفهاشون رو میشنیدم که میگفتن: این چرا اینجوری میکنه آدم می ترسه؟!
اون یکی در جوابش گفت: امروز دختر عموش مرده حتما بخاطر اونه ناراحته!
سرعتم رو بیشتر کردم که زودتر ازشون بگذرم...
رسیدم در خونه ...
داخل اتاق که رفتم اولین چیزی که نگاهم متوجهش شد شیشه ی پنجره بود...
همون پنجره ای که شیشه ی شکسته اش باعث شد مار به داخل خونه بیاد ونیشم بزنه و شروع ماجرای من با مهسا و فریده....
یه لحظه چقدر دلم برای مهسا تنگ شد...
بیچاره فریده خدا رحمتش کنه!
چه #سم دردناکی بود!
خوب که فکر میکنم پادزهرش درد بیشتری داشت....!
آره قاعده همینه از بین بردن یه سم، دردش بیشتر از خود سمه!
ولی ارزشش رو داره...
چون باعث میشه زنده بمونی و به زندگی برگردی!
نفس عمیقی می کشم و مستاصل به خودم میگم:
چه #سم_مهلکی نگاه!!!
درد عشقی کشیده ام که مپرس...
زهر هجری چشیده ام که مپرس...
سری به حال خراب خودم تکون میدم واشکم جاری میشه و میگم: هدی عشق کی؟! هجر چی؟!
چرا اینجوری شدم!
انگار روز به روز دارم ضعیف تر میشم...
این سم داره ذره ذره نابودم میکنه...
جدی جدی داره من رو میکشه...
اما پادزهرش چیه؟!
من بیچاره چطور می تونم این سم رو از ذهن و قلبم پاک کنم؟!
با همین حال دوباره نگاهی به پنجره میندازم، یاد آوری اون ماجرا هنوز برام استرس آوره، و برای اینکه خیالم راحت بشه بسته است، دستم رو به سختی بهش میرسونم تا مطمئن بشم خطری تهدیدم نمی کنه. بابام وقتی مار نیشم زد، همون روز سپرد درستش کنن!
و از اون روز من دیگه روستا نیومده بودم ...
و حالا شیشه درست شده بود و پنجره هم کامل بسته بود، یعنی راه نفوذ هر موجود خطرناکی مسدود شده!
با آرامش که نه! ولی با کلی فکر دراز کشیدم روی تخت....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩