#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت پنجاه و دوم
گفتم : معلوم نیست کی می رویم.
گفت: فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسد.هر چه هست توي همین ماه است.
بچه هاي لجستیک و ذوالفقار و نیروي زمینی را دعوت کردیم.زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند.بعد از دعا،همه دور منوچهر جمع شدند.
منوچهر هی می بوسیدشان.
نمی توانستند خداحافظی کنند.می رفتند دوباره بر می گشتند،دورش را می گرفتند.
گفت : با عجله کفش نپوشید.
صندلی را آوردم.همین که می خواست بنشیند،حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند بار بوسید.
بچه ها برگشتند.گفتند :بالاخره سر خانم مدق هوو آمد.
گفتم : خداوکیلی منوچهر،من را بیشتر دوست داري یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟
گفت : همه تان را به یک اندازه دوست دارم.
سه بار پرسیدم و همین را گفت.نسبت به بچه هاي جنگ همین طور بود.هیچ وقت نمی دیدم از ته دل بخندد مگر وقتی آنها رامی دید.
با تمام وجود بوسشان می کرد و می بوسیدشان.تا وقتی از در رفتند بیرون،توي راهرو ماند که ببیندشان.
روزهاي آخر منوچهر بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم.
می گفت همه ي زندگیم مثل پرده ي سینما جلوي چشمم آمده.
گوشه ي آشپزخانه تک مبلی گذاشته بودم.می نشست آنجا.من کار می کردم و او حرف می زد.خاطراتش را از چهار سالگی تعریف می کرد.
منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود.سالها غذاش پوره بود.حتی قورمه سبزي را که دوست داشت فرشته برایش آسیاب می کرد که بخورد.
اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد.
فرشته جگر ها را دانه دانه سرخ می کرد و می گذاشت دهان منوچهر.لپش را می کشید و قربان صدقه ي هم می رفتند.
دایی آمده بود بهشان سر بزند.نشست کنار منوچهر.گفت این هارا ببین عین دوتا مرغ عشق می مانند.
از یک چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم،اینکه منوچهر را دوست داشتم و بهش نگفتم.از کسی هم خجالت نمی کشیدم.
منوچهر به دایی گفت یک حسی دارم اما بلد نیستم بگویم.دوست دارم به فرشته بگویم از تو به کجا رسیدم اما نمی توانم.
دایی شاعر است.به دایی گفت من به شما می گویم.شما شعر کنید.سه چهار روز دیگر که من نیستم،براي فرشته از زبان من بخوانید.
دایی قبول کرد.گفت: می آورم خودت براي فرشته بخوان.
منوچهر خندید و چیزي نگفت.بعد از آن نه من حرف رفتن می زدم نه منوچهر.
اما صبح که از خواب بیدار می شدم آنقدر فشارم پایین می آمد که می رفتم زیر سرم.من که خوب می شدم،منوچهر فشارش می آمد پایین.ظاهرا حالش خوب بود.
حتی سرفه هم نمی کرد.فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا را بالا می آورد.من دلهره و اضطراب داشتم.انگار از دلم چیزي کنده می شد.اما به فکر رفتن منوچهر نبودم.
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang