❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣3⃣ هم روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای "عیال،عیال"گفتن ایوب به خودم امدم.... تمام بدنش باندپیچی بود... حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند... -چی شده ایوب؟کجایت زخمی شده؟ -میدانستم هول میکنی،داشتند مرا میبردند بیمارستان مشهد گفتم خبرش ب تو برسدنگران میشوی،از برادر ها خواستم من را بیاورند شهر خودم....پیش تو شیمیایی شده بود...با گاز خردل... مدتی طول کشید تا سوی چشم هایش برگشت .... توی بیمارستان امپول اشتباهی بهش تزریق کرده بودند و موقتا نابینا شده بود..... پوستش تاول داشت....و سخت نفس میکشید .... گاهی فکر میکردم ریه ی ایوب اندازه یک بچه هم قدرت ندارد و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید..... برای ایوب فرقی نمیکرد.... او رفته بود همه هستیش را یک جا بدهد و خدا ذره ذره از او میگرفت ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang