گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۲۸ همانطور که سعی می‌کنم لرزش صدایم را کنترل کنم، به ولید نگاه می‌کنم
. رمان امنیتی / قسمت ۲۹ هماهنگی صحنه و تیم‌هایی که به محل سکونت محمد هیثم اعزام شده‌اند را به ولید می‌سپارم و سپس موتورم را روشن می‌کنم تا در محل حاضر شوم. فاصله‌ی اتاق فرماندهی این عملیات و منزل محمد هیثم یک خیابان بیشتر نیست و خیلی زود موفق می‌شوم تا خودم را به صحنه برسانم. بیسیم حلزونی‌ام را درون گوشم می‌گذارم و ولید را صدا می‌زنم: -از خونه خارج شدن؟ بلافاصله جواب می‌دهد: -کم کم دارن میان بیرون. نگاهی به دور و اطراف می‌اندازم و می‌پرسم: -از پشت بوم که راه فرار ندارن؟ ولید مطمئن جواب می‌دهد: -خیالتون راحت، فقط راه اضطراری و درب اصلی. با حرکت دست از تیم پشتیبان می‌خواهم که به سراغ آن ماشین بروند و سپس با فاصله به آن‌ها نگاه می‌کنم که چطور بی سر و صدا وارد ماشین آن‌ها می‌شوند و بدون آن که کار را به دعوا و درگیری بکشانند سر و ته قضیه را هم می‌آورند. من نیز به شماره یک اشاره می‌کنم و از او می‌خواهم تا راه اضطراری را مسدود کند، مامور سایه را با فاصله در پیاده‌رو می‌کارم که اگر خواستند در برابر دستگیری مقاومت کنند، کمک حال ما شود و خودم به همراه کریم به داخل ساختمان می‌روم. در اولین اقدام درب آسانسور را با کلید مخصوصی که در دسته کلید‌هایم یافت می‌شود باز می‌کنم و حرکت آسانسور را متوقف می‌کنم. سپس به همراه کریم پله‌ها یکی پس از دیگری بالا می‌رویم. صدای ولید توی گوشم پخش می‌شود: -آقا داره از ساختمون خارج می شه. سرعت حرکتم را بیشتر می‌کنم و دوان دوان به سمت منزل محمد هیثم حرکت می‌کنم و او را در حالی می‌بینم که چمدانش را در دست گرفته و همراه با خانمش در چهارچوب درب ایستاده است. لبخند می‌زنم: -کجا به سلامتی؟ محمد هیثم به محض دیدن من دست به کمرش می‌برد تا اسلحه‌اش را بیرون بیاورد؛ اما کریم با سرعت بیشتری او را هدف می‌گیرد: -دست از پا خطا کنی همین‌جا کارت رو تموم می‌کنم. صدایم از ته گلویم خارج می‌شود: -فکر کنم آنقدر تجربه داشته باشی که بدونی بهتره همین الان اسلحه‌ات رو بزاری زمین. خانم محمد هیثم در حالی که چشم‌هایش سرخ و پف کرده است، به من خیره می‌شود: -شما چی؟ آنقدر مرد هستی که روی رفیق قدیمی‌ت اسلحه نکشی؟ مگه چیکار کرده که... محمد هیثم وسط حرف همسرش می‌پرد: -بهت که گفتم، تو کاری به این کارها نداشته باش، همین. سپس خم می‌شود و اسلحه‌اش را روی زمین می‌گذارد. با اشاره سر از کریم می‌خواهم به سمتش برود. او نیز با جدیت به طرفش می‌رود و دست‌هایش را از پشت با دستبند فلزی به یکدیگر متصل می‌کند. کریم بلافاصله بعد از دستبند زدن با دست به سینه‌ی محمد هیثم می‌کوبد و کمرش را به دیوار می‌چسباند، سپس انگشت اشاره‌اش را درون دهان او می‌چرخاند تا مطمئن شویم که چیزی درون دهانش نیست؛ اما ناگهان هیثم فک‌هایش را قفل و انگشت کریم را بین دندان‌هایش فشار می‌دهد. جلو می‌روم و سیلی محکمی به صورتش می‌کوبم تا کریم دستش را از درون دهان هیثم خارج کند. شدت گریه‌ی همسرش از دیدن این لحظات بیشتر می‌شود. اسلحه‌ی هیثم را از روی زمین برمی‌دارم و با اشاره‌ی دست از همسرش می‌خواهم که همراه ما بیاید و او نیز بی‌آنکه بخواهد حرفی بزند یا مقاومتی کند به راه می‌افتد تا بدون سر و صدا محمد هیثم را به سازمان انتقال دهیم. او تحت نظر فنی‌ترین مامورین و بازجوهای آموزش دیده مورد پرسش و پاسخ قرار می‌گیرد و من نیز خبر دستگیری این جاسوس رده بالای حزب الله را به عماد می‌دهم. هر چند که مطمئنم بیشتر از خبر دستگیری او، همکاری و مشارکت او با مجموعه می‌تواند به کار ما بیاید و باید امیدوار باشیم که محمد هیثم راضی به همکاری شود تا شاید به این ترتیب بتوانیم جلوی راه‌های نفوذ موساد را بگیریم. رشته‌ی افکارم با صدای ولید پاره می‌شود: -سلام آقا، خدا قوت! لبخند می‌زنم: -علیکم السلام، چه خبر استاد؟ ولید اشاره‌ای به برگه‌هایی که در دست دارد می‌کند و می‌گوید: -خبرهای خوب، با کمک برادرهای ایرانی تونستیم وارد سیستم گوشی تلفن دوم محمد هیثم بشیم. غیر از دلال اطلاعاتی که قبل‌تر گیر برادرامون در تهران افتاده بود، با یک نفر دیگه هم در ارتباط بوده که فعلا نتونستیم چیزی ازش تو سیستم پیدا کنیم. با یه خانوم اسرائیلی که به احتمال قوی یکی از مأموران رده بالای موساده. چشم‌هایم را ریز می‌کنم: -این اطلاعات از کجا اومده؟ چطور فهمیدی زنی که با محمد هیثم در ارتباط بوده از مأمورهای رده بالا محسوب می‌شه؟ ولید شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید: -شما که بهتر می‌دونید. ما سالی سه چهار بار به سیستم موساد نفوذ می‌کنیم و یه دیتابیس پر و پیمان از اسامی ماموران امنیتی اسرائیلی با آدرس و اطلاعات کامل داریم؛ اما از این یکی فقط یه اسم دستگیرمون شد و بس! مشتاقانه به لب‌های ولید نگاه می‌کنم و می‌پرسم: -خب، اسم مأموری که هیثم وصل شده چیه؟ ولید پس از مکثی کوتاه لب باز می‌کند: -دبورا...