🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_77
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم
#پروانه
جمعه عقدکنان مژگان است. از صبح با محسن تمام مغازههای شانزهلیزه و پاساژهای کوچه برلن را بالا پایین کردیم ولی هیچ لباسی چشمم را نگرفته. نه که نگرفته باشد، یکی دو تایی را پسندیدم ولی به قیمتش نمیارزید. محسن کلافه شده! هی غر میزند کلک کار را بکن! انگار آمدهایم پیاز و سیبزمینی بخریم!
«باید با لیلا میومدم خرید، تو خیلی بدعنقی»
«بابا خوش انصاف! پام تاول زد! شش ساعته داری منو دور خودت میچرخونی!»
با لب و لوچهی آویزان چیزی زیر لب میگوید و پشت فرمان مینشیند. من هم سوار میشوم. کیفم را میگذارم روی پاهام و صورتم را میچرخانم سمت پنجره. هرچه بعد از این غر میزند محل نمیدهم. صمٌ بکم! چون میدانم هر چه یکه به دو کنم بدتر میشود.
دق دلیهایش را که خوب خالی کرد پوف محکمی میکشد و پیشنهاد میدهد:«میخوای یه سر بریم بوتیک صولت؟ اون جنساش خیلی آسهها»
ترجیح میدهم لباس کهنههایم را بپوشم ولی او را نبینم.
انگار که صدای ذهنم را شنیده باشد میگوید:«بعید میدونم خودشم باشه، شنیدم شاگرد آورده. میخوای بریم یه سر لباسای اونجا هم ببینی؟!»
«همین کم مونده فقط برا یه دست لباس چشمم بیفته به صورت نحس اون»
تابه حال اینقدر رک احساسم را نسبت به رفیقش نگفته بودم. ولی بدم نمیآید بفهمم هنوز روی او تعصب دارد یا نه.
تند و عصبی جواب میدهد:«بهت میگم شاگردش مغازه رو میگردونه. تو چیکار داری به خودش؟»
پس همچنان آقاصولت خط قرمزش است. چقدر سادهام من! خودم را کنترل میکنم:«فردا با لیلا میرم»
«دیگه خود دانی! طرف همه جنساش آسه بعد این خانم داره ناز میکنه! اینقدر حالیت نیس که بحث خرید با احساسات شخصی فرق داره»
راست میگوید. مدلهای بوتیک صولت حرف ندارد. خودم هم از صبح هی حسرت میخوردم که چرا عدل هر چه جنس شیک هست رفته تو مغازهی او، ولی دوست ندارم قیافهاش را ببینم. نمیدانم غیرت محسن کجا رفته که با وجود ماجراهایی که او و زنش برای مژگان درست کردند همچنان به او علقه دارد!
«تو از کجا میدونی که خودش نیست؟ »
صداش نرمتر میشود:«کاری داره مگه؟ یه سر میریم اونجا یواشکی دید میزنم»
نمیدانم چه کار کنم؟ اصلاً حالا که فکر میکنم میبینم بد هم نمیشود سر و گوشی آب بدهم.
مسیر را کج میکند به طرف بوتیک او. بعد پیاده میشود و میرود کنار مغازه. با دست اشاره میکند پیاده شوم. دلم شور میزند. با اکراه وارد مغازه میشوم. بوی ادکلن و سیگار و پارچهی نو همه جا را برداشته. چند زن دارند بین رگالها میچرخند. یک جوان لاغر گردندراز پشت پیشخان ایستاده، تا ما را می بیند جلو میآید و با محسن دست میدهد:«چه عجب از این طرفا؟ صفا آوردید. »
محسن سینه جلو میدهد و دستهاش را میبرد توی جیب:«چاق شدی!»
معلوم نیست چه بوده که تازه چاق شده! یک سلام سرسری میکنم و خودم را با تماشای رگالها مشغول میکنم.
محسن میپرسد: « احمد جان ژورنال لباس مجلسیهاتون کجاست؟!»
برمیگردم طرفشان. احمد یک ژورنال بزرگ از روی میز برمیدارد و میدهد دستم.
«خواهش میکنم بشینید. مدل زیاده»
بعد هم میرود سر وقت مشتریهاش. یکی دو موردی چشمم را میگیرد. محسن هم خوشش میآید.
برمیگردد:«چیزی پسند شد؟»
محسن ژورنال را مقابلش میگیرد و ورق میزند: « اینا رو داری؟!»
احمد نگاهی به رگالها میاندازد و ژست متفکرانه به خودش میگیرد:«احتمالا داریم. یعنی مشکی و قرمزش و مطمئنم داریم ولی این کله غازیه که تو ژورناله رو شک دارم داشته باشیم. اینقدر قشنگ بود رنگش رو تموم کردیم. الان از آقا صولت میپرسم»
دستپاچه میگویم:«نه نه نیازی نیست»
محسن برایم چشمغره میرود. خب دلم نمیخواهد او بفهمد من اینجا هستم! مگر زور است! رو به احمد میگوید:«نمیخواد زنگ بزنی بهش»
احمد از پشت پیشخان در میآید:«نه بابا همینجاست. تو انباره.»
دنیا روی سرم خراب میشود. نگاه میکنم به محسن. صورتش به هم ریخته ولی شک ندارم بخاطر واکنشهای من است نه رویارویی با او.
از روی رگال دو مدل درمیآورد و دستم میدهد:«حالا شما اینا رو بپوشید. اتاق پرو اون سمته.»
از خدا خواسته میچپم توی اتاق کوچک و گرم ته مغازه. صدای صولت را که میشنوم حالم گرفته میشود :«بهههه. داش محسن! این طرفا»
گوش تیز میکنم جواب محسن را بشنوم ولی خبری نیست. زیپ لباس را تا نیمه بالا میکشم. رنگش عین ژورنال یاسی است. پهلوهایم را قشنگ جمع کرده. چقدر بهم میآید. تقهای به در میزنم.
محسن در اتاق را با احتیاط باز میکند.چشمهاش میدرخشد:«من میگم اصلا دیگه باقی رو ولش کن.. همینو بخر بریم!»