از کودکی دیوانه بودم، مادرم می گفت: از شانه ام هر روز می چیده ست شب بویی نام تو را می کَند روی میزها هر وقت در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری است بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی اکنون ز تو با نا امیدی چشم می پوشم اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی آیینه خیلی هم نباید راست گو باشد من مایه رنج تو هستم، راست می گویی @harfedeletanhaee