📚قصه های مادرم ✍محمد حسین فکور 📄۱۶صفحه 🍰قصه ای از کتاب: خیلی وقت بود که بلال اذان📢نمی گفت.😢 چند وقت بود که پیامبر از دنیا رفته بودند و دشمنان به زور جای او را گرفته بودند😠. بلال هم قهر کرده بود و به مسجد نمی رفت تا اذان بگوید. یک روز حضرت زهرا به بلال گفتند:«امروز اذان بگو وقتی تو از آن می گویی من به یاد پدرم میافتم😌.» بلال هم قبول کرد. به مسجد رفت و اذان گفت 📢 حضرت زهرا پنجره را باز کردند تا صدای بلال را بشنوند. وقتی صدای اذان آمد حضرت زهرا به یاد پدرشان افتادند و گریه کردند😭. بلال اسم پیامبر را که گفت، حضرت زهرا فریاد زدند و بیهوش شدند😭😭 بلال هم که فهمید حضرت زهرا بیهوش شده اند از پشت بام مسجد پایین آمد و دیگر هیچ وقت اذان نگفت.😔 ✳️کتابخانه محله قبا @ghobalib📚