گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 🔸فصل اول (ادامه) شبها که همهٔ ما خواب بودیم، پشت دار قالی می نشست و تا صبح کار می کرد. خیلی دیر فهمیدیم که این مظلوم حتّی پولهایی را که از راه کارگری و قالی بافی پس انداز می کرد، به صورت ناشناس به خانواده های مستضعف می داد. اگر کسی را محتاج می دید، لباس تنش را هم می فروخت تا احتیاج او را برآورده کند. الحمدللّه امروز دوست و دشمن می دانند اینها چه کسانی بودند. 👌 با معامله کردند. و این حرفها در آخرت جواب دارد. اینها باید جواب خدا را بدهند؛ که سخت است جواب دادن به خدا. منم که زبانم قاصر است، که هر چه از این شهدا بگوئیم کم گفتیم. 😔 اینها همهٔ زندگیشان برای خدا بوده. حتّی خواب و خوراکشان، عصبانیتشان، نشست و برخاستشان. یک مورد را بگویم که روزی علی آقا آمد و گفت میخواهم بروم کارخانهٔ پپسی. (آن موقع کار با جهاد سازندگی را تازه تمام کرده بود.) گفتم : علی آقا، آنجا به درد تو نمی خورد. آدمهایی که آنجا کار می کنند ناصالح و بی نماز هستند. مگر خودت نمی گفتی آنها بهائی هستند. امّا او تصمیم گرفته بود که حتماً به کارخانه پپسی برود که رفت. روزی که برف سنگینی هم باریده بود، علی اقا برفها را پارو کرده، پتویی در همان محوطه انداختند و نماز جماعت را با ندای «عجلو بِالصلوة قبل الموت» شروع کرده بود. بچّه‌هایی که مدتها از ترس در آنجا نخوانده بودند، ترسشان ریخت و پشت سر علی آقا ایستادند. این شد اولین نماز، آن هم به جماعت. رئیس کارخانه دید که اگر وضع به همین شکل پیش برود، کلاهش پسِ معرکه خواهد افتاد. با مظلوم نمایی به سپاه شکایت برد که یک نفر،( که همین "علی آقا" باشد) ، داخل کارخانه دست به شرارت زده. ، علی آقا را احضار کرد و چون با سابقهٔ او آشنا نبود، توبیخ و بازداشت شد. خدا رحمت کند را، وقتی از این جریان مطّلع شد...... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman