eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
15.5هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
9.3هزار ویدیو
32 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 ادامه..... کمی بعد، علی آقا آمد و گفت: «حالا دیگر بچّه‌ها را می فرستی که جلوی را بگیرند؟ آخر ما کی هستیم؟ مگر خونمان رنگین تر از بچه‌های دیگر است؟» 😥 گفت و گفت و من تنها توانستم پشت سر هم بگویم :چشم، زبانم قفل شده بود. خلاصه راه افتادیم. نزدیک غروب، صف جماعت در کنار رودخانه شکل گرفت. اول فکر کردیم چون نماز شکسته است، زود تمام می شود؛ چون شبهای ، بچه‌ها سعی می کردند به محض غروب آفتاب حرکت کنند تا در نقطهٔ رهایی یا موضع انتظار جا گیر بشوند. ایستادیم به نماز. صف ها به هم فشرده بود و حدود دویست نفر از بچّه‌های گردان، نماز مغرب را شروع کردند. چه نمازی بود!👌 بیش از ربع ساعت طول کشید تا حاج آقا و بچه‌ها توانستند از رکوع بالا بیایند. هوا، هوای وصال بود. 🕊 به سجده رفتیم. تنها می داند بر قلب ما چه گذشت. کاش فیلمی از آن نماز تهیه می شد. نماز مغرب در آن شور و حال به یادماندنی تمام شد. حاج آقا گر چه خودش هم نمی توانست، به گریه و زاری التماس کرد که چون عازم هستیم، به شکلی از سجده بلند شویم. او می دانست رفتن به رکوع یا سجده همان... و بیتابی دل بچه‌ها هم همان! نماز عشا شروع شد. در صف ما علی آقا و برادرش و بیسیمچی ها بودند. به سجده که رفتیم، بوی عطر به مشامم خورد. نماز عشا هم در همان حال نماز مغرب تمام شد. بعد بچه‌ها دعا خواندند و آرزوی کردند. 🤲 خوب که نگاه کردم، دیدم در این جمع عاشقانه، همه هستند، معلم، دانشجو، محصل و...... چقدر با صفا! 👌 در همین حال دیدم....... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
#شهید_شاخص #شهید_عبدالمهدی_مغفوری 🌷 همکارانش می‌گفتند: در محل کار زودتر از همه می آمد و دیرتر از
رفته بودیم تهران استادیوم آزادی، تجمع بزرگ سپاهیان حضرت رسول الله (ص). ساعت یک و نیم شب رسیدیم، خسته و خواب‌آلود. همه دنبال جایی بودند تا بخوابند. عبدالمهدی لشکرمان بود. متفاوت از همه می گشت دنبال جایی برای . دلش برای عبدالمهدی تنگ شده بود؟ عبدالمهدی دلتنگ بود؟ هر چه بود، ما نبودیم. دو سه تا پتو پیچیدیم تا گرم شویم. با همان اورکت نماز خواند....🌱 📔:عبدالمهدے ‌‎ 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 <ادامه> روزی یکی از بچه های تبلیغات گفت: «نیمه شب که بیدار شدم، دیدم یک نفر در گوشه ای نشسته است و ((العفو)) می گوید. خواستم چراغ را روشن کنم که متوجه شدم علی آقا است. بعد شروع به خواندن دعایی کرد که نیم ساعت طول کشید.» دعایی که خوانده بود مناجات شعبانیه بود که هیچ وقت از خودش جدا نمی کرد. "هر جا می رفت، با خودش برکت می برد." دعای همیشۂ من این بود که هیچ وقت از اینجا نرود. این بزرگوار معلم من بود. یعنی از همان دوران کودکی با توجه به اینکه سه_چهار سال از او بزرگتر بودم، مرا زیر چتر اندیشه های متعالی خودش گرفت و آموختنی های بسیاری را آموخت. سال ۵۸، بعد از فعالیت شبانه روزی بچه ها که با راهنمایی علی آقا صورت می گرفت، مسجد محل ما به عنوان مرکز اشاعۂ مطرح شد. کتابخانه ای که اوایل با بیست جلد کتاب، آن هم از کتابهای علی آقا افتتاح شده بود، رو به گسترش و ترقی بود. علاوه بر آن، مسجد شده بود پایگاه که بنا بر ضرورت حتی شبها هم گاهی فرصت نمی کردیم به خانه برویم. مسجد، خانه و زندگی ما شده بود. نیمه های شبی که در کتابخانۂ مسجد خوابیده بودم، صدایی مثل گریه شنیدم..... آن روز ها کتابخانه به مسجد راه داشت و مثل امروز مسدودش نکرده بودیم. این اولین دفعه بود که می دیدم علی آقا در شب می خواند؛ اما نمی دانستم چه نمازی؟! در تاریکی جلو رفتم. دیدم در محراب نشسته است و ((العفو)) می گوید. بعد برای مؤمنین طلب مغفرت کرد. سلامی کردم و کنارش نشستم. پرسید: «کجا بودی؟» گفتم: «از گریه شما بیدار شدم.» شرمنده شد که صدای گریه اش مانع استراحت من شده است. گفتم: «علی آقا....چه نمازی می خوانی؟!» گفت: «از گناهکاری مثل من، به جز استغفار مگر کاری بر می آید.» گفتم: «علی آقا، شکسته نفسی نکن..... اگر می خواندی، به من شرمنده هم یاد بده.» در آن نیمه شب که همه خواب بودند، علی آقا ترتیبات نماز شب و دعاهایش را به من یاد داد. می گویم آموزش! اما چطوری؟ با چه زبانی؟ خدا می داند یک کلام بیشتر نمی گفت... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#سیره_شهدا وقتی اولین بار با برادرش از جبهه آمدند حقوقی که گرفتند #خمس و #زکات آن را جدا کردند و
تمام حرفش این بود که به خاطر #امام، به خاطر #اسلام، به خاطر #انقلاب، من باید بروم. می گویند : نمازی که در جبهه می خواند با نمازش درخانه هیچ تفاوتی نداشت، کاملاً یکی بود. علیرغم خیلی ها که حال و هوای #جبهه و تأثیر گذاری جبهه آن ها را دگرگون می کند، او هرگز چنین نبود. همواره این دو #نماز را به یک دیده می نگریست. زیرا پایه اعتقاداتش را چنان محکم بنا کرده بود، که به راحتی تحت تأثیر محیط قرار نمی گرفت! همیشه وقتی از جبهه، نامه می نوشت، ما را به کارهای خوب سفارش می کرد و می گفت : اگر مراسمی و یا راهپیمایی هست، مادرم حتماً شرکت کنید. ما را دلداری می داد و می گفت: من اینجا برای #خدا و پیامبر(ص) کار می کنم. 🌷سالروز شهادت🌷 ۱۳۶۲\۷\۳۰ #شهید_سید_مصطفی_رضوانی_نژاد 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
همسرشهید می گويد: او از نظر اخلاقي، جواني با ايمان، فداكار و انقلابی بود. از هر نوع كمك و ياري به خانواده من و خودش، دريغ نمی كرد. در زندگی، معمولی عمل مي كرد و به سوی افراط و تفريط نمی رفت، و اهل زرق و برق نبود.🌱 « ايشان اگر در خانه فرصتی به دست مي آورد، كارهای خانه را انجام مي داد.» سعي می كرد كه حتماً به نماز جمعه برود.🌱 ايشان در مراسم تشييع جنازه ی شهيدان، هميشه شركت مي كرد. #نماز را اغلب اول وقت و به جماعت و در مسجد مي خواند. ايشان هميشه در راه #امام بود. هر اتفاقي كه می افتاد، و يا هر فرمانی كه امام ميدادند، تا پای جان عمل می كرد. در بعضی مجالس و ميهمانی ها، با شنيدن حرفی برخلاف انقلاب يا امام، بسيار عصباني می شد و اگر می توانست با بحث كردن فرد را آگاه می كرد و اگر نمي توانست مجلس را ترك می كرد.☘ #سالروز_شهادت 🌷 #شهید_اصغر_ایرانمنش 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 واقعاً سرمایه ای عظیم، و وجود بزرگوارش در همه جا موجب برکت بود . در محیطی که علی آقا بود گناه نبود. هر نقطه ضعفی با نظر او اصلاح می شد. به همین خاطر، آمار _مخابرات ، از همه جا بالاتر بود . قدرت جاذبه عجیبی داشت . دوری از او برابر بود با سستی در و ، سستی در فروتنی یا بعضی اوقات، غیبت . هیچ وقت امر یا نهی نمی کرد . گاهی اوقات که اتفاق یا کاری را برای علی آقا تعریف می کردیم، اگر تبسم می کرد، می فهمیدیم رضای خدا در آن کار بوده یا هست . اگر سرش را پایین می انداخت، متوجه می شدیم که آن کار مشکوک بوده یا درست نبوده است. در عین حال متواضع بود . یعنی نمی گذاشت لغزشی در عملی به وجود بیاید . از تواضع گفتم یاد ادب و نزاکت او افتادم. روزی رفتیم خانه عمه تا علی آقا با مادرش تماس تلفنی بگیرد . حال و احوالی بپرسد . خانه عمه ، خانه ای بود که یک مرد اهوازی آن را در اختیار لشکر گذاشته بود . این خانه شامل چنداتاق متاهلی و مجردی و یک خط تلفن بودکه بچه ها به دلیل راحتی و رفاهی که در این خانه بود، اسمش را خانه عمه گذاشته بودند. آن روز ، علی آقا شماره را گرفت و با مادرش صحبت کرد . من متوجه رفتارش بودم . دو زانو نشسته بود،مثل اینکه مادرش روبه روی اوست . آنقدر هم متواضعانه و آرامش دهنده گفت وگو می کرد که این آرامش ناخودآگاه به من هم منتقل شد . من هیچ وقت این روز را فراموش نمی کنم. که از پشت تلفن با مادرش چنین با ادب و متواضعانه صحبت کرد. این بنده خوب فقط را می دید و عشق به ائمه اطهار داشت . دم دمای غروب بود که رفتم سنگر اپراتوری مخابرات که سری به علی آقا بزنم ، دیدم همان دست مجروح و فلج شده را روی پوتین گذاشته و با نخ و سوزن مشغول وصله کردن آن است . پوتین او همیشه از قسمت پاشنه زود تر از هر جای دیگر آن پاره می شد و ما غافالن تا آخرین لحظات شهادتش هم ندانستیم که او پاشنه پایش را هم از دست داده است . گفتم: « علی آقا ، پوتین نو که هست، چرا اینقدر خودتان را زحمت می دهید؟ چند سال می خواهید این پوتین را بپوشید؟» لبخندی زد و گفت : « فعلا جان دارد تا جان ما را بگیرد . از یکی دوتا وصله هم بدش نمی آید . » ناگاه به یاد قصه امام متقین افتادم که وصله بر وصله می زد. دیدن این صحنه ها ساده نیست . باید ببینی ، که وقتی دیدی ، اگه دلت حلقه ای برای اتصال داشته باشد وصل می شوی . بخاطر همین بود که تا دهان باز می کرد مخلصش می شدی . نمونه های زیادی دیده بودم یکبار بعد از عملیات رمضان، تعدادی از بچه های سیستان و بلوچستان به مخابرات لشکر ملحق شدند . اینها کارمندان شرکت مخابرات بودند که به عنوان بی سیم چی،همراه با رییس اداره به منطقه آمده بودند . بنابر شکل کار ، بین این بچه ها و آقای کردی که ریس اداره کل مخابرات بود، با علی آقا ارتباط برقرار شد . هنوز مدتی نگذشته بود که ایشان یکی از مریدان علی آقا شد . این برای ما طبیعی بود . ما کسی را ندیدیم که دوبار با علی آقا سر یک سفره بنشیند یا شبی را با در محضر او باشد و دچار انقلاب درونی نگردد. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 مثل همه رزمندگان، کلنگ به دست می گرفت و با بچه ها همراه می شد . بعد از اینکه ماموریت آنها در تمام شد، ارتباط آقای کردی با علی آقا همچنان ادامه پیدا کرد. دقیقاً با همین رفتار و کردار که از اعتقادش بود، جذب می کرد . خوب یادم هست از زمانی که وارد تیپ شد هیچ وقت به کسی نگفت بیایید کلاس قرآن بگذارم ، یا چرا صبح را به جماعت نمی خوانید . اهل حرف نبود . اما قبل از نماز صبح وارد مسجد می شد و تا وقت صبحانه سرگرم تلاوت قرآن بود . همین حال، بچه ها را دگرگون کرد . مخصوصاً وقتی که دیدند مسجدی که اکثر اوقات به دلیل وضعیت منطقه همیشه پر از گرد و غبار بوده ،حالا از تمیزی برق می زند و بوی خوش آنجا ، دل آدم را جلا می دهد. کم کم نماز جماعت هم با شور و شوق عجیبی برقرار شد . بعد، جلسات قرائت و تفسیر قرآن شروع شد و شکلی به خودش گرفت . این تاثیر را در نماز جماعت رزمندگان هم به شکلی دیدیم . آنچنانکه هر روز نزدیک ظهر، علی آقا قبل از اذان وضو می گرفت و به مسجد می رفت . بچه ها وضو گرفتن او را که می دیدند، می فهمیدند وقت نماز است . شکوه این لحظات ، زمانی بود که می دیدیم قبل از اینکه اذان از بلندگو پخش شود، همه در حاضر بودند. وضعیت ظاهری این مؤمن را هم اگر بخواهم تشریح کنم اینطوری بود که علی آقا به نظافت خیلی اهمیت می داد . وقتی از منطقه به کرمان می آمد، می دیدی لباس ساده سفیدی به تن کرده ، بوی خوش و ملایم عطری از او به مشام می رسید. هیچ وقت ندیدم موی سر و صورتش از یک اندازه مخصوص کوتاه تر یا بلندتر باشد . برای این کار، شانه سه تیغی خریده بود و همیشه خود را مرتب می کرد. حرفهایش هم همیشه ساده و پرمعنا بود. ما می دانستیم علی آقا در عملیات های گذشته یک دستش فلج شده. بنابراین فکر می کردیم روحیه اش برای انجام بعضی کارها مناسب نیست؛ یا حداقل ، دیگر آن تحرک سابق را ندارد . اما روزی دیدم همراه مهدی سخی سوار بر موتور می آید . تعجب کردم ، چون علی آقا از دست چپ ، و مهدی سخی از ناحیه دست راست فلج بود . پرسیدم : «شما با این وضعیت چطور موتور سواری می کنید؟» خندیدند و گفتند: « کلاچ و گاز و ترمز را با همدیگر تقسیم کرده ایم.» گاهی اوقات ما گم می شویم و نمی توانیم جلوی خودمان را ببینیم. بنابراین کارهایی را انجام می دهیم که ازنظرخودمان هم باعث تعجب است . این پیش زمینه را می گویم که ذکر کنم علی آقا اهل اسراف نبود . البته هیچ وقت کسی را با زبان منع نکرد، چون می دانست این بچه ها اگر کم و زیادی هم بکنند ، چون برای خدا می جنگند، نباید با زبان به آنها بگوید . اما خودش موقع غذا، خرده نان ها را با کف دست جمع می کرد و می خورد . عملا نشان می داد که چگونه باید مصرف کرد. روزی چندنفر مهمان به سنگر ما آمدند. ظهر گذشته بود و در قابلمه کوچک ما قدری غذا مانده بود، اما فکر کردم غذا کم است فوری رفتم مخابرات تا شاید بتوانم از تدارکات چند قوطی کنسرو بگیرم . وقتی برگشتم ،دیدم همه از همان قابلمه ای که به چشم ما کوچک بود ، غذایشان را خورده و سیر شده اند . 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 برادر "علیرضا رزم حسینی" هم از دوستان علی آقا بودند، و در سالهای دفاع مقدس جانشین فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله بوده. درودی می فرستد به همه و می گوید سال ۶۰_ ۵۹ با علی آقا آشنا شدم . بعد از آن، دیگر در سوسنگرد بودم. روزی برای مغرب و عشا به مسجد رفتم . دیدم ساکت و صبور در صف نماز نشسته است . بعد از نماز، نیم ساعت در کناری نشستم تا تعقیبات نمازش را تمام کند . خلاصه وقتی هم صحبت شدیم ، متوجه شدم که نزدیک بیست روز است که به این منطقه آمده است . خیلی تعجب کردم . بیشتر بچه ها ، در چنین مناطقی ، اولین کاری که می کنند ، این است که دنبال دوست و آشنایی می گردند تا غم غربت خود را با دیدن روی همشهری یا آشنایی به خوشحالی مبدل کنند، اما علی آقا انگار در خانه خودش بود . احساس غریبی نمی کرد تا به دنبال آشنایی بگردد . احتیاجی هم به این نداشت که کسی بداند او به آمده است . فکر نمی کنم کسی از نزدیکانش هم خبر داشت که او در کدام جبهه ، چکاره است . دقیقاً همان روزهای اول ، که علی آقا را در سوسنگرد دیدم، پرسیدم : الان کجا هستید و چه کار می کنید؟ خیلی صادقانه گفت : « دژبانی » . با تعجب گفتم: «دژبانی؟ » گفت : « بله ، در دژبانی هستم.» با سوابق مبارزاتی و تقوا و تلاش او مطمئن بودم که لیاقتش بسیار بالاتر از این مقدار بود؛ اما از صحبتهایش دریافتم که اگر در بدترین شرایط هم قرار بگیرد، به شرط اینکه در خدمت جبهه و جنگ باشد،برای او بهترین جاست.👌 همچنین دریافتم که این رفتار او برای تعلیم و تربیت من است تا اندازه خود را نگه دارم. مدتی که در خدمت ایشان بودیم ، این سردار بزرگ آن چنان تاثیر روحانی ای بر بچه ها گذاشته بود که وقتی موقع نماز می شد، می دیدم به دور او حلقه می زدند و درخواست می کنند که امامت نماز را قبول کنند . اما از ما اصرار و از ایشان اکراه . می گفتیم : «علی آقا، چرا نمی گذارید به شما اقتدا کنیم؟! از نظر ما ، شما واجد شرایط پیش نماز شدن هستید. چرا اینقدر سر می دوانید و اذیت می کنید؟» می گفتند: «پیش نماز شرایط می خواهد. من بدبخت حقیر، خودم مشکل دارم ! حالا فرض کنید قرائت نمازم درست باشد ، اما چطوری مسئولیت نماز شما را به عهده بگیرم؟ فردای قیامت چطور بگویم من لایق بودم؟ الان مدتی است دنبال کسانی هستم که به من اقتدا کردند. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 بعضی از اینها را پیدا کردم. و با خواهش و تمنا از آن ها خواستم نمازشان را تجدید کنند. وقتی این حرفها را می زد، با تمام وجود ناراحت بود، در صورتی که ما می دانستیم به جایی که باید، رسیده است . البته این آخرین بار بود که به بنده و دوستان توصیه کرد به او اقتدا نکنیم ، چون دیگر امکانش هم نبود. هنگام به شکلی خودشان را به دیوار می چسبانید تا حتی یک نفر هم نتواند پشت سرش قرار گیرد. با این احوال دلش، صندوقچه اسرار بود . هیچ وقت نشنیدیم کسی حرف حساب نشده ای را به علی آقا نسبت داده باشد. رازدار همه بود . سنگ صبوری که دردها و مشکلات را می شنید و در خودش فرو می داد! پناهگاه امنی بود تا دوستان و نزدیکان در مواقع گوناگون در دامن صبر و حوصله و راهنمایی اش آرام بگیرند . هر کس که به او رجوع می کرد، محال بود دلش آرام نگیرد. اگر قرار بود حرفی را بشنود و به کسی نگوید، به هیچ قیمتی نمی گفت. یادم هست ، گاهی اوقات که اجازه می دادند تا بحث های دوستانه ای را به تعریف بنشینیم، از فرصت استفاده می کردیم و می گفتیم . یکبار در بودیم که بحث ازدواج پیش آمد. بنده و دوستان خیال می کردیم که چون علی آقا مخالف ازدواج است ، تا حالا ازدواج نکرده، اما حرف ازدواج که پیش آمد، با بهره گیری از مفاهیم و آیه های قرآن ثابت کرد که ازدواج ، آدم را کامل می کند، به قلب سکینه میدهد، روح را به نزدیکتر میکند و... که برای ما تازگی داشت . وقتی در مورد خودش پرسیدیم ، خندید و گفت : « ان شاء الله ». بعضی از دوستان هم تصور می کردند ایشان به علائق و حقوق دنیوی پشت پا زده است. در جای خود بله ! اماحقوق دنیا را هم متصل به حقوق آخرت می دانست. هر چند تا آنجا که می دانیم، علی آقا از طبقه ای بود که سالها تحت نظام سرمایه داری و خان و خان بازی قرار داشت . هروقت در این مورد بحثی پیش می آمد، مبارزه با سرمایه داری را خیلی مهم می دانست، چون دیده بود که در این نظام، همه حقوق افراد فقیر، از استعدادها گرفته تا نیروی بدنی، در بی ارزش ترین معامله ها تباه می شود . در اوایل انقلاب، حضرت امام(ره) نیز به این نکته اشاره کرده بودند. علی آقا می گفت: «حکومتی که به رهبری امام هدایت می شود ، عیناً شرایطی را پیش خواهد آورد که اندیشه های حضرت علی (ع) تحقق پیدا کند. یعنی امام به شکلی زندگی مردم را تحت پوشش افکار بلند مرتبه خود قرار خواهد داد که فقری وجود نداشته باشد. جامعه رابه سوی ساختن آن مدینه فاضله ای پیش می برد که روحانیت و معنویت، سرمایه و ثروت را تحت تاثیر و پوشش خود قرار خواهد داد. البته هر کس علی آقا را می دید ، فکر می کرد برای دنیا ارزشی قائل نیست، در صورتی که او دنیا را کشتزار آخرت می دانست و عبادات معنوی عمیق، از رسیدگی به حال محرومان غافلش نمی کرد. پای درد دل این عزیز هم که می نشستیم در پایان صحبت های دوستانه اش همیشه یک پرسش بود: « چرا من نمی شوم؟» هرچند دلمان نمی خواست چنین وجود پربرکت و بزرگواری را از دست بدهیم ، اما ته دلمان میدانستیم که اگر قرار باشد را از روی لیاقتشان انتخاب بکنند، او یکی از بهترین هاست. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 آماده شدم بروم به ایشان بگویم: «پس سهم ما چی میشه» که به خودم نهیب زدم. این اولین باری بود که حسادت به سراغم آمده بود. 😓 آن اوایل که تازه با هم آشنا شده بودیم، شبها اگر فرصتی پیش می آمد، با علی آقا می نشستیم و از هر دری صحبت می کردیم. شبی پرسید: «قبلاً کجا بودی و چه کار می کردی؟» من هم از زندگی خودم گفتم ؛ از اینکه یتیم بودم و سختی های زیادی کشیدم. بعد روزی را گفتم که در جانباز شدم..... و خلاصه ما گفتیم و او شنید تا رسیدم به اینجا که مدتی هم شاگرد "حاج آقا شوشتری" بودم و از محضر ایشان استفاده می کردم. 👌 علی آقا دیگر مرا رها نکرد! پرسید: « از حاج آقا چی یاد گرفتی؟» تقویمی داشتم که مطالب و احادیث را در آنجا یادداشت می کردم. گفت: «احادیث را بخوان.» احادیث را برایش خواندم، پرسید: «تفسیر حاج آقا چطوری بود؟» شروع کردم به خواندن تفسیر حاج آقا که آنها را مو به مو نوشته بودم. آنقدر پرسید که حوصله ام سر رفت؛ او داشت مرا برای یک دوستی ایمانی محک می زد. از خصوصیات مهم دیگر ایشان این بود که سفت و سمج نبود. راه را می شناخت. نمی خواست کسی را به اجبار به راه بیاورد. هر چند با او که همراه می شدی، تا آخر می رفتی. اوایل به شکلی، گریز پایی ام را در لفافه گوشزد می کرد. می دانستم می خواهد مرا تو خط بیاورد. شبی بیدارم کرد و گفت: « نمی خواهی بخوانی؟» وقتی دیدم در آن سرمای زمستان "منطقهٔ زبیدات" که سنگ هم می ترکید، یک فاصلهٔ طولانی‌ را رفته و با آب تانکر یخ زده وضو گرفته و می خواهد بخواند، خجالت می کشیدم که بلند نشوم. می گفتم: «چرا، همین الان بلند می شوم.» امّا هنوز قدمی از من دور نشده بود که در خواب غفلت می افتادم و صبح بیدار می شدم. 😞 علی آقا برای هر کس روشی داشت. زور نمی گفت، امّا تلاش می کرد لذّت عمل را بچشاند، بعد دیگر کاری به کارت نداشت. چندین شب، کارِ علی آقا همین بود. وضو گرفته می آمد و بیدارم می کرد؛ امّا دریغ که چند ثانیه بعد دوباره در بستر خواب می افتادم. با این احوال، علی آقا کسی نبود که به این راحتی برنامه ریزی خودش را قطع کند. شبی.......... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 <ادامه> از خصائص بارز علی آقا این بود که دیگران را بهتر از خودش می دانست. عمل و دیگران را با نگاه خاصی می دید و به آن غبطه می خورد. شبی برای نماز مغرب و عشا به مسجد کاشانی رفتم. علی آقا و برادرش آنجا بودند؛ اما به دکتر آخوندی که مشغول بود نگاه می‌کردند و ((اللّه اکبر))می گفتند. جلو رفتم و بعد از احوالپرسی گفتم: « به چی دارید نگاه می‌کنید؟! » گفتند: « نگاه کنید، ببینید چقدر مخلصانه در نماز غرق شده‌اند. چه ارتباط خوبی با خدا برقرار کرده... اللّهُ اکبر....اللّهُ اکبر....» نمی دانم اسم این رابطه را چه بگذارم؟ بگویم استاد و شاگردی؟ یا چه چیزی؟ حقیقتاً ذهنم یاری نمی کند. بگذریم. یکی از مُریدان علی آقا، برادرش محمود بود؛ اما علی آقا به عکس این قضیه اعتقاد داشت. محمود شاید هفت-هشت سال کوچکتر از علی آقا بود؛ اما آنطور که شنیده ایم، او هم به درجات والایی از رسیده بود. وقتی خبر شهادت محمود را به علی آقا می‌دهند، چند بار با دست به زانو می کوبد و افسوس می خورد. و همرزمانش فکر می‌کنند از غصه و داغ برادر است. وقتی تسلیت می گویند، دوباره دستش بر زانو می کوبد و با لبخند می‌گوید: « اللّهُ اکبر....! ناقلا اینجا هم زرنگی کرد....» ببینید به چه کسی میگوید زرنگ و چه کسی را رند و ناقلا خطاب می‌کند. در کنار این مطالب اجازه بدهید شرمندگی خودم را هم در مقابل چنین بزرگواری تعریف کنم، اما متوجه بشوید تفاوت دیدگاه از کجا تا کجاست. در پاسگاه زید، در لشکر علی بن ابی طالب (ع) بودم بعد از آن دو دستی ریشه دار با علی آقا آمده بودم تا او را که در بود، ببینم. ماه مبارک و تابستان بود و گرما بیداد می کرد. نشانی علی آقا را در «پل نورد» اهواز دادند. هر طوری بود پیدایش کردم وقتی دیدمش..... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سر
🦋 می خواست خیالم راحت باشد وبرگردم ؛امّا من قبلاً وقت عملش را پرسیده بودم. روزی برای انجام کاری به منزل یکی از اقوام رفتم.وقتی برگشتم، سرپرستار، جلوی مرا گرفت وگفت:«علی آقا مرخص شده اند.» خیلی غصه خوردم . چشمهایم پر از اشک شد و گفتم :«قرار بود عمل بشوند...»😭 سرپرستار که حال مرا دید، گفت:«مادرجان...علی آقا اینجا هستند. به خاطر اینکه مزاحم شما نشوند،گفتند بگوییم مرخص شده اند. امروز قرار است عمل بشوند.» تا ساعت هفت شب تحت عمل جراحی بود. وقتی او را بیرون آوردند و در اتاق خودش روی تخت گذاشتند، دیدم در همان حالت بیهوشی، می گوید: «یا فاطمة...یا فاطمة...» بچه ها مواظب باشید، تانکها آمدند،بخوابید زمین. دکتر وپرستار و آقایانی دیگر در اتاق جمع شده بودند ‌و باهم گریه می کردند . ای خدای بزرگ تو سعادتی را نصیب من کردی که تا عمر دارم شکر گزارت خواهم بود.🙏 بودن و دیدن چنین بزرگانی افتخار اول و آخر زندگی من است .چون فهمیدم مؤمن به چه کسی می گویند. 👌 ما همه دیدیم هر مریض یا مجروحی، بعد از اینکه به هوش می آید، چشمش به دنبال آشنایی می گردد تا نگاه مهربان او موجب تسکین دردش بشود. بعد از مجروحیت علی آقا و عملی که روی او انجام شد، وقتی به هوش آمد، دعایی را زیر لب زمزمه کرد و گفت: «مادر...شما آن دعایی را که در خواب می شود با رفتگان ملاقات کرد، دارید؟» گفتم :«حالت خوب است پسرم؟! درد نداری؟» گفت: «یادتان باشد که برایم بیاورید.» من نگران او بودم و او اصلاً در این دنیا نبود.چاره ای نداشتم. فردا که به ملاقاتش رفتم، کتاب مفاتیح را هم برایش بردم . سه روز بعد که دوباره به سراغش رفتم، دیدم خیلی خوشحال است.☺️ گفت: «دیشب، خواب اکبر و ابوالفضل و بچه های دیگر را دیدم و با آنها حرف زدم.» چیزهایی هم خواسته یا پرسیده بود. آن روزها تازه اکبر و ابوالفضل شده بودند و من دلم به علی اقا خوش بود. چند روز بعد از او پرسیدم وقتی دعای خواب دیدن را خواندی، چی خواب دیدی؟ گفت: «شب اول خواب دیدم،"اکبرمحمد حسینی" و"ابوالفضل سنجری" دارند صف بچه های را مرتب می کنند، تا بعد از نماز با آنها وارد بشوند.» پرسیدم :«شما کجا هستید؟! اینجا چه کار می کنید ؟» گفتند: «هیچی، آمده ایم بچه ها را ببریم عملیات.»گریه کردم ‌و گفتم: «پس چرا شما را در منطقه نمی بینم؟»😰 اکبر گفت: «ما همیشه با شما هستیم. هیچ وقت از شما جدا نمی شویم.» بعد از تعریف این خوابی که دیده بود، خیلی گریه کرد.😭 یک بار هم خودم خواب دیدم که اکبر، به همراه رزمنده ای دیگر که نمی شناختم، به منزل ما آمد؛اما خیلی عجله داشتند که برگردند. گفتم: «حداقل چند روزی پیش من باشید.» اکبر گفت: «نه...باید برویم.» 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 با جوانی آشنا شدم که چهره خیلی روحانی و نجیبی داشت . بعداً شنیدم علی آقای ماهانی است. علی آقا علاوه بر کار مخابرات مسئول آموزش قرائت قرآن هم بودند . من آن موقع بیشتر به اسلحه و و شر و شور علاقه داشتم . این بود که وقتی جلسه تشکیل می‌شد ، به قولی جیم می شدم . وقتی علی آقا متوجه شد ، بدون اینکه بخواهد حرفی بزند ، ارتباط خیلی خوبی با من برقرار کرد اول فکر کردم می خواهد به شکلی از من حمایت کند ؛ اما وقتی متوجه شدم چه افکار بلند و سازنده‌ای دارد ، رشته الفت و دوستی دیگری برقرار شد . تا آنجا که یادم می آید ، هیچ وقت با حرف برای اثبات قضیه ای اقدام نمی کرد ؛ بلکه با عمل نشان میداد . در مورد گریزپا بودن من از جلسات قرآن همینطور عمل کرد . چون علاقه داشتم همیشه در کنارش باشم ، لاجرم در جلسات قرائت یا آموزش قران هم شرکت می‌کردم . کم‌کم چنان علاقه پیدا کردم که برای خودم هم باور کردنی نبود . ریشه این علاقه در تفسیر سوره مومنون توسط علی آقا بود . بعدا ، و حتی این روز ها هم هر وقت قران را باز میکنم، اول سوره مومنون را می خوانم. هنوز هم اثر تفسیری که علی آقا از این سوره کرده بود ، مرا تکان می‌دهد. کاش آن روزها تکرار می شد و من باز هم دوازده سال داشتم . تا به پای او می افتادم و التماسش میکردم ، هرچه می‌داند من یاد بدهد . آن هم با چنان روحیه پیگیری خوبی که داشت. هیچ وقت یادم نمی رود در عملیاتی من و علی‌آقا بیسیمچی بودیم ، در روزهایی که هنوز پی به بزرگواری اش نبرده و همان طفل گریز پا از مکتب قرآن بودم. یادم می آید که خط ارتباط بیسیم خلوت بود . به همین خاطر بیکار نشسته بودم . صدای رمز را که شنیدم ، جواب دادم. علی آقا بود. پرسیدم :« امری دارید علی آقا ؟!» خیلی صمیمانه گفت:« می خواستم ببینم کجای کاری؟» اول متوجه منظورش نشدم خودش گفت :« چیزی از قرآن را حفظ کردی یا نه ؟» با شرمندگی گفتم :« والله ،علی آقا ، فعلاً نه.» گفت :« موفق باشی . حالا هرچی که از حفظ داری، برایم بخوان .» سوره والعصر را که در مدرسه از حفظ کرده بودم ، خواندم . خیلی خوشحال شد و احسنت گفت . من از شرمندگی آب میشدم اما او مرا را تشویق می‌کرد. سرانجام اصرار او باعث شد حافظه را برای حفظ آیات قرآن به کار گیرم . برادر خوشی می گوید: « او ذاتا مدیر و مدبر بود .» هر کاری که انجام می دهد نظم به خصوص خودش را داشت .فراموش نمی‌کنم. علی آقا ، به عنوان مسئول مخابرات تیپ ، شیوه خاصی را برای گزینش بیسیمچی به کار گرفته بود . تقوا ، اصل لازم کار کردن با او بود . اگر کسی ضعف اطلاعاتی داشت، مهم نبود . کمتر از یک ماه بعد ، همان آدم بحث‌هایی می‌کرد و اعمالی انجام می‌دهد که باور نمی آمد. من هنوز هم نفهمیدم که چه چیزی در وجود علی آقا بود. افراد مومن و متقی کم نداشتیم ؛ آدمهایی که اهل و بندگی شبانه و روزانه بودند ؛ اما یک نگاه او کافی بود که کسی را دگرگون کند . همین رفتار و کردار والای او سبب شده بود که هرکس می خواست با او کار کند ، باید راست پیشه و مومن می بود. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
#هفته_نیروی_انتظامی 🌱 بعد از چهارده روز ، زنگ زد و گفت:«مادر! من حالم خوب است، مادر! بهشت اینجاست
🕊 💠کودکی پنج ساله بیشتر نبود که عبای کوچکی روی دوشش می انداخت و با زبان کودکانه اش روضه می خواند.😭 💠از زمانی که خواندن را فرا گرفت و معنای روزه گرفتن را درک کرد، از هیچ کدام غافل نشد. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#سردار_بی_مرز 🦋 خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی🌷 ♦️به روایت محمود شهبازی 🍃فهمیدم چرا #شهید_قاسم_سلی
🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت 🍃 واکنش به پیشنهاد کاندیداتوریاش بــه گفتــم کــه محبوبیــت شــما اقتضــا میکندکاندیــدای ریاســت جمهــور‌ی شــوید. ایشــان در جــواب گفتنــد: "مــن نامــزد گلوله هــا و نامــزد هســتم. سالهاســت در ایــن جبهه هــا بــه ّ دنبـال قاتـل خـودم هسـتم، امـا او را پیـدا نمیکنـم" راوی: حجت السلام حاج علی اکبری، خطیب جمعه 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#سردار_بی_مرز 🦋 خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🌹 ♦️به روایت: سردار حسنی سعدی سربازی در مهدیه لشکر
#سردار_بی_مرز 🦋 خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی🌷 ♦️به روایت: #سید_حسن_نصرالله «من همیشه حاضر بودم جانم را فدایش کنم.♥️ یک روز من مشغول #نماز بودم؛ بعد از پایان نماز و موقع تعقیبات، این چیزی که می‌گویم به ذهنم رسید: اینکه ملک الموت(البته به فرض) پیش من آمده و‌ می گوید: "دارم به #ایران می روم تا جان #حاج_قاسم را بگیرم؛ ولی خداوند متعال استثنایی قائل شده و گفته بیایم سراغ تو و بگویم گزینه دیگری برای به تاخیر انداختن قبض روح قاسم سلیمانی است؛ و آن، این است که جان تو را بگیریم" من در اثنای این فرضیات، داشتم با خودم فکر می کردم که به ملک الموت چه میگویم..؟ قطعاً به او خواهم گفت: جان من را بگیر و او را رها کن! حاج قاسم سلیمانی را رها کن» #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
🎤 🎤 مثل حرم ست، کفشاتو میدی به کفشداری تا بری زیارت.. بدون فکر کفش، بری دیدار! "فَاخلَع نَعلَیک"... سر نماز کفشاتو، یعنی غصه های دنیاتو از ذهنت، دربیار بده به خدا..✨ نماز تو فقط برای خدا کن بعد از نماز میبینی خدا کفشاتو واکس زده بهت تحویل داده! 💞 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
#شهید_محمد_علی_ارجمندی 🌷 🌱همیشه نماز شبش را می خواند. در کردستان وقتی آتش شدید شد ، همه گروهان آمدند جز یک نفر! آن یک نفر، «محمدعلی» بود که ایستاده بود و #نماز شبش را می خواند ..! بعدها که #شهید شد، در وصیتنامه اش دیدیم نوشته بود: "نماز شبتان ترک نشود تا #شهادت شما را ترک نکند" 🌸سالروز شهادت:۱۱\۱۱\۱۳۶۴🌸 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرا
🦋 آغاز عملیات بیت المقدس {ادامه} اما به یاد آوردن این شنیده ها از دلسوزی ام برای آن اسیر عراقی کم نکرد، این بار با لبخندی به او فهماندم که قصد کشتنش را ندارم و او چه زود زبان لبخند مرا فهمید و آرام گرفت. نفربرها هنوز می سوختند و صدای انفجار فشنگ های داخلشان، مثل بلالی که روی آتش گرفته باشند، شنیده می شد. چند سرباز عراقی دیگر هم از میان تاریکی، دخیل گویان ، تسلیم شدند. در شگفت بودم آن ها چرا به جای فرار در تاریکی شب تن به اسارت می دهند! فرمانده بود یا معاونش یا دیگری نمی دانم؛ فقط شنیدم کسی که لوله ی تفنگش به سمت اسرا نشانه رفته بود با صدای بلند گفت: «کی حاضره این اسرا رو به پشت خط منتقل کنه؟!» هنوز سوال او تمام نشده بود که یک قدم به جلو برداشتم و گفتم:«من.» دستی محکم خورد روی شانه ام."حسن اسکندری" بود. باتندی گفت: " دیونه شدی احمد؟ می زنن ناکارت می کنن! بیکاری مگه؟!"🙄 بی راه هم نمی گفت. ساعتی دیگر، که آفتاب بالا می آمد و بیست اسیر عراقی گردن کلفت متوجه می شدند آن که در تاریکی شب پشت سرشان می آمده یک نوجوان شانزده ساله بوده، چه به روزگارم می آوردند !؟ منصرف شدم و با حسن از محل تجمع اسرا دور شدم. سپیده صبح، مثل همه جای دنیا، پر آتش ما راهم آرام آرام روشن می کرد. به سمتی که گمان می کردیم قبله است با لباس رزم و پوتین به ایستادیم؛ و باتیمم برخاک. هوا که روشن شد از مکالمات فرمانده گروهان،"ناصر رنجبر"، پشت بیسیم، تازه فهمیدیم دنیا دست کیست. از آن سوی خط نامرئی بیسیم کسی می گفت: «تیپ نور، که باید از سمت راست شما وارد عمل می شد، موفق به شکستن خط نشده.شما هم بیش از حد جلو رفتید.» ناصر گفت:«خب یعنی چی؟» صدا گفت:«یعنی اینکه شما در محاصره اید.اما اگر صبر کنید نیروی کمکی براتون می فرستیم!» خبردهان به دهان در طول خاکریز بلندی که پناهمان داده بود گشت :«ما در محاصره ایم!»😩 هوا که روشن تر شد...... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
🦋 خاطرات مادر یکی دو بار، براش به خواستگاری رفتیم. ولی پسندش نشد؛ اما نه بخاطر مسائل مادی و ظاهری، بلکه می گفت: 《من باید مطمئن باشم که همسرم شبش ترک نشده باشه..》 🕊 این شهید بزرگوار کسی نیست جز 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
🦋 ( از شهدای بزرگوار حادثه غدیر ) ✍خیال نکنید که مؤمن بودن، فقط به و و قرآن خواندن است؛ راه رفتن، حتی نگاه کردن باید مؤمنانه باشد. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @GolzarShohada_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#گلزار_شهدای_کرمان #شهید_شاخص 🕊 شهید... در کلام #شهید....🌱 وصف شهید علی ماهانی؛ از زبان #سردار_سل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱ویژه 🔰 سردار سپهبد، : ♦️در لشکر ۴۱ثاراللّه دوتا آقا وجود داشت، یکی «علی آقا ماهانی» و یکی هم «حسین آقا‌ یوسف الهی» ✍ ویژگی اخلاقی، 💤 علی آقا روح بلندی داشت. بیشتر اهل عمل بود تا اینکه توجیه کند. او هیچ وقت کسی را به سفارش نمی کرد. بلکه در جلسات با تفسیر و تمسّک به آیات الهی و با اعمال و رفتارش دیگران را به نماز دعوت می کرد. به درجه ای از یقین رسیده بود که وجود و حضورش، روی دیگران تأثیر می گذاشت. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @GolzarShohada_Kerman
گلزار شهدای کرمان
✍🏻 #شهید_نوشت 🌷 #شهید_محمد_گرامی با انگیزه های مختلفی زندگی کرده ام. برای آسودگی زندگی، برای رضای
شروط بعد از ازدواج 👌 🦋 شهیدی که، تاکید بر اقامه نماز شب، دعای کمیل، اول وقت، زیارت ، توجه به نماز ، جماعت و همچنین پرهیز از معاشرت با افراد طاغوتی را، از جمله شروط بعد از ازدواج مطرح کرد! 《کسی نیست جز... 🌹》 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @GolzarShohada_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 «به سوی‌بغداد» 🗯 ظهر، سربازی داخل شد، با یک گونی نان و سطلی آب. این بار سیبی در کار نبود. سیب ها فقط برای فیلم برداری بود. 🍎📽 ناهار خوردیم و خواندیم و دوباره همهمه ی حرکت افتاد توی عراقی ها. اتوبوس ها را از پشت پنجره دیدم که به انتظار ایستاده بودند. راننده هایشان لباس نظامی به تن داشتند. از کنار حسن دور نمی شدم، مبادا از او جدا بیفتم. وقتی اسم او را قبل از من خواندند دلم هُری ریخت پایین. او رفت و من تنهاشدم. 😔 اما چند دقیقه بعد اسم مرا هم خواندند تا با مشخصات جدید و البته عربی خودم آشنا بشوم:«احمد، محمد، یوسف، یوسف زاده». به سرعت به سمت اتوبوسی که سرباز عراقی نشانم داد دویدم. از پله بالا رفتم. داخل اتوبوس صدایی شنیدم که گفت:«احمد !» حسن بود. صندلی کناری اش خالی بود. رفتم و نشستم و را شکر کردم. دم غروب بود که از بصره بیرون زدیم؛ با دست های بسته. حضور حسن در کنارم مایه ی آرامش بود. شده بود تکیه گاهم در آن غروب غریب؛ مثل برادری بزرگتر که همه جا مراقبت از من را وظیفه ی خودش می دانست. ☺️ حسن داشت ساکت و غمناک از پنجره ی اتوبوس آخرین شعاع های آفتاب سرخ را روی دشت تماشامی کرد. 🗯 در آن لحظه داشتم به آن چه آن روز و روزهای بعد بر خانه و خانوادمان می گذشت و خواهد گذشت فکر می کردم؛ به مادرم و ناله های او برای " آخرو"ش که من بودم، به یگانه خواهرم، فاطمه، که به تنهایی غمخوار همه ی خانواده بود، و هفت برادر مهربان، که همگی بزرگ تر از من بودند، و به اینکه چه وقت و چگونه از اسارت من خبر می شوند. با خود گفتم:«لابد آن ها حالا متوجه شده اند که در جبهه جنوب عملیات بزرگی صورت گرفته و من هم در آن شرکت داشته ام. چند روز دیگر بگذرد و من به خانه برنگردم حتما موسی و یوسف راه می افتند توی جبهه ها و بیمارستان ها و ستادهای معراج تا نشانی از من بگیرند. کاش میتوانستم همین الان آن ها را از سرنوشت سنگینی که بر شانزده سالگی ام افتاده با خبر کنم». 😞 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @GolzarShohada_Kerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙کلیپ |‌ چرا کسانی که نماز نمی‌خوانند ثروتمندتر هستند؟ 🎙حجت الاسلام و المسلمین قرائتی ✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🆔 @golzarkerman