eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
15.5هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
9.3هزار ویدیو
32 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1
مشاهده در ایتا
دانلود
#حدیث_مهدوی #امام_مهدی_عج: ..در #مسجد شما #نماز خواندم و از آنچه شما خوردید،من نیز خوردم و برای شما دعا نمودم 😔، پس شما نیز برای #فرج من دعا کنید.😔 #التماس_دعـای_فـرج ‌🔻کانال گلزار شهــღــدای کرمان @golzar_shohaday_kerman
خاطره ای از 🕊🍃 #شهید_علی_شفیعی🍃🕊 باید از کار او سر در می آوردم، آن شب تا #نماز تمام شد، سریع بلند شدم ولی از او خبـری نبود زودتر از آنچه تصور می کردم رفته بود، قضیه را باید می فهمیدم، کنجکاو شده بودم هنوز صفوف نماز از هم نگسسته بودکه غیبش زد. شب دیگر از راه رسید، نماز و عبادت. مصمم بودم بدانم علے کجا می رود . طوری در صف نماز قرار گرفتم که جلوی من باشد با سلام نماز بلند شد ، من هم بلند شدم به بیرون از #مسجد می رود. در تاریکے کوچه ای رها می شود و من هم تا به خود می آیم، بر دوش او یک گونے می بینم از کجا آورده بود نفهمیدم کوچه ها را در #تاریکی یکے پس از دیگرے طی می کند . هنوز متوجه من نشده بود. 💠درب اولین منزل ایستاد گره گونی را باز کرد پلاستیکی را کنار در گذاشت چند مرتبه به شدت در را کوبید و سریع رفت در باز شد زنی پلاستیک کنار در را برداشت به بیرون سرک کشید و برگشت . من به دنبالش راه افتادم، دومین منزل ، سومین منزل و ..... وقتی گونی #خالے شد من به سرعت به طرف مسجد حرکت کردم رودتر از او رسیدم منتظرش ماندم ، علی وارد مسجد شد . جلو رفتم ، سلام کردم جواب داد . گفتم جایی رفته بودی ، نه ... مثل اینکه جایی رفته بودی ؟ با نگاهـش مرا به #سکوت وا داشت. من جایی نبودم ، همین اطراف بودم فایده ای نداشت . به ناچار از او جدا شدم و او را با خدایش تنها گذاشتم . کاری که بعضی شبهـا تکرار میکرد . می خواست همچنان #مخفی بماند. به نقل از #مادر_شهیـد #مردان_بی_ادعا #مردان_حق #اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهـم 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهــدا @Golzar_Shohaday_Kerma
❇️خاطرات ما باید جوابگوی باشیم‼️ همسر شهید نقل می کند: یادم می آید که می خواست به قصد شرکت در مراسم جامع از خانه خارج شود . خواهرش جلویش را گرفت وتقاضا کرد آن روز را از خانه خارج نشود . ایشان گفتند :من باید بروم . ما باید جوابگوی باشیم‼️ بهتر است تو و همسرت نیز آنچه تکلیف است بجا آوریدوسپس رفت. آخرین شبی که فردای آن روز به رسیدخوابی دیده بودکه بسیار او را تحت تاثیر قرار داده بود . اما هیچ گاه مجال تعریف کردن خوابش را پیدا نکرد. شهادت کرد واز خانه بیرون رفت وشهید شد . تاریخ شهادت: ۵۷/۷/۲۳ محل شهادت: مسجد جامع کرمان 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
🍃او در محل شرکت می‌کرد ودر صحنه حضوری فعال داشت به همراه دوستانش در تظاهرات شرکت میکرد. تا اینکه درخت🌱 انقلاب به ثمر نشست وجنگ تحمیلی آغاز شد. ایشان قبل از اینکه به جبهه برود عضو بود ودائم در پشت جبهه فعالیت می‌نمود. میل به 🌷 اورا به طرف جبهه کشاند وداوطلبانه به های حق علیه باطل شتافت. وسرانجام در مورخه 23 فروردین 1362 به فیض عظیم شهادت نائل آمد. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 (( عینک)) اما آن روز ساکت و آرام نشسته بود و چیزی نمی گفت. فهمیدم که خیلی درد دارد پیشنهاد دادم که استراحت کند ،او هم قبول کرد. یک مسکّن 💊خورد و روی صندلی عقب ماشین خوابید. من پتو را هم رویش کشیدم و گفتم:« راحت بخواب و دوباره به رانندگی ادامه دادم ،شب به شهرستان "نائین" رسیدیم. برای و شام توقّف کردیم . بعد از شام دیدم هر دو نفر خسته ایم. گفتم:« محمّدحسین! بهتر است شب را همینجا داخل ماشین بخوابیم و صبح دوباره به راهمان ادامه دهیم.» قبول کرد. در کوچه‌ای، کنار مسجد جامع نائین، ماشین را پارک کردیم و هر دو داخل آن خوابیدیم. از صبح رانندگی کرده بودم خیلی خسته بودم .😞 وضعیّت محمّدحسین آنقدر ناراحتم کرده بود یک لحظه نمی توانستم فکر او را از ذهنم خارج کنم و این خستگی مرا دو چندان کرده بود؛ به همین دلیل تا چشمانم را روی هم گذاشتم،خوابم برد😴 . نیمه های شب یک مرتبه از خواب بیدار شدم؛ خواستم ببینم در چه وضعیّتی است. حالش خوب است یا نه؟! نگاه کردم داخل ماشین نبود. ترسیدم!!😧 با خودم فکر کردم حتما حالش بدتر شده است و نخواسته مرا بیدار کند؛ چون همیشه سعی داشت مزاحم کسی نباشد ،با عجله از ماشین پیاده شدم. اول نگاهی به اطرافم انداختم اثری از اون نبود . نمیدانستم چکار کنم ؟! خودم را به خیابان اصلی رساندم ،دو طرف را نگاه کردم اما نبود! داخل کوچه، کنار ماشین، هیچ جا نبود. یک دفعه متوجه شدم، جلو رفتم دیدم در باز است ..؛ آهسته داخل شدم در حالی که با نگاهم مرتب اطراف را جستجو میکردم، آهسته آهسته جلوتر میرفتم. یک دفعه سایه یک نفر در گوشه شبستان مسجد، توجه ام را جلب کرد! یک نفر در حال راز و نیاز 🤲 در گوشه دنجی از مسجد بود؛ جلوتر رفتم. محمّد حسین در حالت قنوت بود.با خودم فکر کردم بهتر است مزاحمش نشوم،امانمیتوانستم دل بکنم و بروم. ارام گوشه ای رفتم و به تماشایش نشستم . حالت عجیبی داشت ،گریه میکرد،😭 اشک میریخت،دعا میخواند و بدنش به شدت میلرزید!! برای لحظاتی خودم را فراموش کرده بودم. چنان غرق در حالت عارفانه او شده بودم که اصلا نمی فهمیدم کجا هستم و در اطرافم چه می گذرد.. وقتی نمازش تمام شد چیزی به اذان صبح نمانده بود ! رفتم وضو گرفتم و دوباره به شبستان برگشتم. وضعیت محمّدحسین دیگر عادی بود؛ نماز صبح را که خواندیم، دوباره راه افتادیم اما این بار محمّدحسین حالش خیلی بهتر شده بود. مناجات شب، او را سرحال کرده بود.🤗 انگار دیگر دردی وجود نداشت. شروع به صحبت کرد ؛حرف هایی که برای لحظاتی انسان را از دنیای مادی اطراف خودش دور می‌کرد.✨ وقتی از حالش پرسیدم، گفت:« همه انسانها را در بوته آزمایش قرار می دهد، حتی آنهایی که به مقام و منزلت بالایی رسیده‌اند. اینها همه امتحان الهی است . خوشا به حال آنهایی که سربلند و پیروز از این امتحانات بیرون آمدند و رستگار شدند و رفتند.» بعد شروع به خواندن شعر مورد علاقه کرد : 💠کجایید ای شهیدان خدایی بــلاجویان دشت کربـلایی وقتی حرف هایش تموم شد اشاره به وضعیت جسمی و بدن مجروحش کرد و فقط این مصرع را خواند که: 💠ما نداریم از رضای حق گله شاید باورتان نشود مادر جان ! وقتی این حالت محمّدحسین را دیدم، تهران دیگر حواسم به خودم و جاده نبود.» محمّدعلی راست می گفت . آنچه ما از حالات او میدیدیم ، ارزش غطبه خوردن را داشت!! 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ 📖 زندگینامه و خاطراتِ س
🦋 🔸فصل اول (ادامه) چند روز بعد همسایه ها گفتند: «مأمور سازمان امنیت از شما چی می خواست؟» 🤔 گفتم : « سازمان امنیت چیه؟» گفتند : اینها دنبال افراد ضد شاه هستند. آن وقت فهمیدم چرا علی آقا مدام به قم می رود و بر می گردد؟ سرِ ما به کار خودمان گرم بود و نمی دانستیم که روزی همین بچّه های مظلوم و پابرهنه، انتقام سالها بدبختیِ ما را می گیرند. 👌 با گذشت این دوران پر از خفّت، بالاخره به پیروزی رسید. 🇮🇷 و از شکنجه گاههای ساواک آزاد شد. نرسیده، شروع کرد به فعاليّت محلّهٔ خودمان. مسجد هاشمی، مسجدی بود که بجز چند پیرزن، کسی در آنجا نمی خواند. پیش نماز هم نداشت. آن روزها علی آقا، شب و روز نداشت. دائم به این طرف و آن طرف می دوید. تا در آخر چند نفر از دوستانش او را به عنوان پیش نماز انتخاب کرده بودند، که بعدها علی آقا گفت : چه کنم؟ لایق نبودم ولی مسئله اسلام و انقلاب در میان بود. وقتی نماز تمام می شد و از بیرون می آمد، یک عدّه که از قبل برنامه ریزی کرده بودند، جلوی مسجد جمع می شدند و با چوب به پیتِ خالی می کوبیدند و می خواندند : «آی شیخو آمد.» 😒 علی آقا می توانست هر کاری بکند، امّا صبر ایّوب داشت. می دانست چه می خواهد و چطور باید عمل کند. در نهایت هم طوری رفتار می کرد که همان کسانی که می آمدند جلوی مسجد و می خواندند و می رقصیدند، شدند از بندگان مؤمن و بچّه های مخلص. آنهایی هم که به راه نیامدند به انواع و اقسام انحرافات اجتماعی مبتلا شدند. و روزگار بسیار بدی پیدا کردند. علی آقا می گفت: « این قدرت خداست. » یک روز با عجله وارد خانه شد و...... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🔸فصل چهارم 🦋 یادم است شیفت کتابخانه را که یکی از موسسان اصلی آن بودند به بنده و یکی از دوستانم واگذار کرده بودند. آنقدر در مورد رسالت این کار توضیح میدادند که ادم فکر میکرد اگر سهوا هم قصوری پیش بیاید ، نزد مقصر است ، چون وقتی خودشان بودند از جان مایه می گذاشتند . شخصأ کتابها را به در خانه افرادی که هنوز لذت مطالعه را نچشیده بودند تحویل می داد و با خوشرویی سفارش کتاب مورد درخواست را می گرفت . بعدا همین آدمها از عضو های فعال و ثابت دوازده کتابخانه ای شدند که در سطح مساجد گسترش پیدا کرده بود . آنها هنوز می گویند، ما قبل از علاقه به کتاب شیفته علی آقا شده بودیم ! این روحیه را به برادر کوچکترمان، محمود هم منعکس کرده بود . ما هم می دانستیم او را برای چه راهی آماده می کند، یادم است محمود سه _ چهار سال بیشتر نداشت اما علی آقا سعی می کرد در هر فرصتی او را به کنار خود بکشد . درست، مثل آدمهای بزرگ با او برخورد می کرد . این انس و الفت در دوران دفاع مقدس صد چندان شد ، به شکلی که هرجا علی آقا می رفت ، محمود هم با او بود . محمود ، راه و رسم زندگی را از علی آقا یاد گرفت و او را همیشه به چشم معلم دین و معرفت خودش معرفی می کرد . من مفهوم برادری را تا زمانی که این دو بزرگوار زنده بودند، به چشم خود می دیدم . در آخر هم این دو به فاصله یک ساعت از هم به دیدار معبود شتافتد . بعد از علی آقا و محمود فکر می کردیم روحیه پدر پیرمان شکسته شده و دیگر حوصله هیچ کس و هیچ چیز را ندارد . اما وقتی آمدند به او دلداری بدهد، گفت : «ما خیلی وقت است که علی را به خدای خودش سپرده ایم یعنی امانت خودش را به خودش پس داده ایم . علی سالها پیش شد ، اما بعضی ها تازه متوجه شدند.» بعد گفت : « علاوه بر خودم و پسرم ، من چهار تا نوه هم دارم که اگه نیاز باشد ، به می رویم .» روزی قبل از اینکه بچه ها را به جبهه بفرستد دیدم که با لباس بسیجی در پاشنه در ایستاده است، گفتم: «کجا پدر؟ » گفت : « تفنگ علی زمین نیفتاده، اما من هم سهمی دارم . باید بروم .» و رفت . و چه پاک و مطهر بود علی آقا . وقتی به یاد آن حجب و حیای مؤمنانه اش می افتم با خودم می گویم کاش بیشتر می ماند. در یک بعدازظهر جمعه ، علی آقا را خیلی ناراحت دیدم . او معمولا آرام بود . اما وقتی از چیزی آزرده می شد یا چیزی درونی عذابش می داد، فقط سکوت می کرد. آن روز، این سکوت طولانی، ناراحتی درونی اش را برایم آشکار ساخت . گفتم : « اتفاقی افتاده علی آقا، خیلی ناراحت هستی؟! » با همان حجب و حیای همیشگی اش گفت : « امروز در یک مرتبه پرده قسمت زنانه کنده شد و من ناخودآگاه چشمم به زنی افتاد که چادر به سر نداشت و موهایش کاملا مشخص بود . حالا پیش خودم خجالت زده و ناراحتم . کاش این خواهران، در قسمت زنانه هم مواظب خودشان باشند تا در چنین مواقعی، خدای نکرده ، ثواب نماز به گناه آلوده نشود .» 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 <ادامه> بعد از مدتی، علی آقا طرح داد تا از مساجد به عنوان پایگاه های خدمات درمانی استفاده بشود که مردم فقیر بتوانند به راحتی به این خدمات دسترسی پیدا کنند. می خواست ضمن کمک به مردم، واقعیت و جایگاه را هم نشان بدهد. آنچنان عمل می کرد که دل هر درد آشنایی شاد می شد. و جالب اینجاست که همیشه اقرار داشت که راه تازه ای را پیشنهاد نکرده است، چون اعتقاد داشت راه را قرآن و کلام بزرگان دین نشان داده است. محرومین را خوب می شناخت چون خودش درد کشیده بود؛ بچه قالی باف بود؛ مثل همه بچه های و همۂ آنهایی که در مسجد هاشمی، خانۂ دل ساخته بودند. وقتی ماجرای تشخیص مستضعف و تحقیق و شناسایی آنها برای تحویل زمین شروع شد، با اقتدا به علی آقا، هیچ کدام حرفی از خانوادۂ خودمان نزدیم. دیدیم ضعیف تر از همۂ ما، علی آقا است که هیچ نمی گوید. پدر من گاهی اوقات گله می کرد: مگر ما از کسانی نیستیم که شما دنبالشان می گردید؟! چرا راه دور می روید؟ به دستهای من نگاه کن!.... به دستهایش نگاه کردم و یاد دستهای پدر علی آقا می افتادم؛ اما ما عهد داشتیم که صورتمان را با سیلی سرخ نگه داریم. ما، علی آقا را در جلوی خود داشتیم که بیشتر از هر کس، فقر را چشیده بود. و به لطف خدا تا زمانی که بودند، هر طرح و برنامه ای را اجرا کردند، قرین با موفقیت بود. یادم است: مسجد و کتابخانه مسجد هاشمی به عنوان پایگاهی مستحکم، طرحهای زیادی را به مرحلۂ اجرا در می آورد؛ از جمله پاسداری از مسجد و محله که خیلی از بچه ها، شب و روز مشتاقانه فعالیت می کردند. البته بعضی تنبلی می کردند و از نگهبانی طفره می رفتند. علی آقا چاره ای اندیشید و با مشورت بچه هایی که مسئول بودند، اعلام کرد: «از این به بعد، هرکس که طبق لوحۂ در لیست خود حاضر نباشند، باید بیست تومان به صندوق کتابخانه کمک کند.» از آن به بعد، بچه ها کمتر غیبت می کردند؛ اما موجودی صندوق، روز به روز بالا می رفت. وقتی علی آقا این عشق و علاقه را می دید، اشک در چشمانش حلقه می بست. نظر او این بود که غایبین، این پول را پرداخت کنند؛ اما هم آنها و هم بچه های دیگر به یاری آمدند. به مرور زمان، از طریق جمع کردن همین بیست تومان ها و کمک های دیگر توانستیم به نام دوازده امام، دوازده مسجد شهر را صاحب کتابخانه کنیم که همه آنها از شماره یک تا دوازده به نام توحید نامگذاری شد. علی آقا بعدها می گفت: «عجب درسی به من دادند این بچه ها!» حالا دوباره برگردیم به میدانی که علی آقا آن را هدایت می کرد، و آن توپ چرخید و چرخید و شد دلِ ما. در عملیات رمضان، تعداد شهدای ما زیاد بود؛ در عین حال، پیشروی خوبی نداشتیم. به همین خاطر، روحیۂ بچّه ها خیلی خراب شده بود. بحث می کردند و غلط و درست را پیش می کشیدند، یا عصبانی می شدند، و داد و قال راه می انداختند. خلاصه در واقع.... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 مثل همه رزمندگان، کلنگ به دست می گرفت و با بچه ها همراه می شد . بعد از اینکه ماموریت آنها در تمام شد، ارتباط آقای کردی با علی آقا همچنان ادامه پیدا کرد. دقیقاً با همین رفتار و کردار که از اعتقادش بود، جذب می کرد . خوب یادم هست از زمانی که وارد تیپ شد هیچ وقت به کسی نگفت بیایید کلاس قرآن بگذارم ، یا چرا صبح را به جماعت نمی خوانید . اهل حرف نبود . اما قبل از نماز صبح وارد مسجد می شد و تا وقت صبحانه سرگرم تلاوت قرآن بود . همین حال، بچه ها را دگرگون کرد . مخصوصاً وقتی که دیدند مسجدی که اکثر اوقات به دلیل وضعیت منطقه همیشه پر از گرد و غبار بوده ،حالا از تمیزی برق می زند و بوی خوش آنجا ، دل آدم را جلا می دهد. کم کم نماز جماعت هم با شور و شوق عجیبی برقرار شد . بعد، جلسات قرائت و تفسیر قرآن شروع شد و شکلی به خودش گرفت . این تاثیر را در نماز جماعت رزمندگان هم به شکلی دیدیم . آنچنانکه هر روز نزدیک ظهر، علی آقا قبل از اذان وضو می گرفت و به مسجد می رفت . بچه ها وضو گرفتن او را که می دیدند، می فهمیدند وقت نماز است . شکوه این لحظات ، زمانی بود که می دیدیم قبل از اینکه اذان از بلندگو پخش شود، همه در حاضر بودند. وضعیت ظاهری این مؤمن را هم اگر بخواهم تشریح کنم اینطوری بود که علی آقا به نظافت خیلی اهمیت می داد . وقتی از منطقه به کرمان می آمد، می دیدی لباس ساده سفیدی به تن کرده ، بوی خوش و ملایم عطری از او به مشام می رسید. هیچ وقت ندیدم موی سر و صورتش از یک اندازه مخصوص کوتاه تر یا بلندتر باشد . برای این کار، شانه سه تیغی خریده بود و همیشه خود را مرتب می کرد. حرفهایش هم همیشه ساده و پرمعنا بود. ما می دانستیم علی آقا در عملیات های گذشته یک دستش فلج شده. بنابراین فکر می کردیم روحیه اش برای انجام بعضی کارها مناسب نیست؛ یا حداقل ، دیگر آن تحرک سابق را ندارد . اما روزی دیدم همراه مهدی سخی سوار بر موتور می آید . تعجب کردم ، چون علی آقا از دست چپ ، و مهدی سخی از ناحیه دست راست فلج بود . پرسیدم : «شما با این وضعیت چطور موتور سواری می کنید؟» خندیدند و گفتند: « کلاچ و گاز و ترمز را با همدیگر تقسیم کرده ایم.» گاهی اوقات ما گم می شویم و نمی توانیم جلوی خودمان را ببینیم. بنابراین کارهایی را انجام می دهیم که ازنظرخودمان هم باعث تعجب است . این پیش زمینه را می گویم که ذکر کنم علی آقا اهل اسراف نبود . البته هیچ وقت کسی را با زبان منع نکرد، چون می دانست این بچه ها اگر کم و زیادی هم بکنند ، چون برای خدا می جنگند، نباید با زبان به آنها بگوید . اما خودش موقع غذا، خرده نان ها را با کف دست جمع می کرد و می خورد . عملا نشان می داد که چگونه باید مصرف کرد. روزی چندنفر مهمان به سنگر ما آمدند. ظهر گذشته بود و در قابلمه کوچک ما قدری غذا مانده بود، اما فکر کردم غذا کم است فوری رفتم مخابرات تا شاید بتوانم از تدارکات چند قوطی کنسرو بگیرم . وقتی برگشتم ،دیدم همه از همان قابلمه ای که به چشم ما کوچک بود ، غذایشان را خورده و سیر شده اند . 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 بسیاری از بزرگان گفتند ما شاگرد علی آقا بودیم. بخاطر همین من خجالت می کشم بگویم او استاد من هم بوده! من از خودش و روح پرفتوحش شرمگینم. 😔 می داند با چه صبوری مدتها این حقیر را تحمل کرد. می دانم اگر امروز بود، می گفت: « یوسف علویان، مگر تو دوست و همرزم من نبودی؟! پس چرا عقب ماندی؟!» خوشا به سعادت تو علی آقا، بدا به حال من....😥 یادم می آید تازه به منطقهٔ ذلیجان اعزام شده بودم که متوجه شدم دو نفر از این عزیزان، از لحاظ معنوی با دیگران خیلی تفاوت دارند. صفای خاصی در صورتشان بود که جلب توجه می کرد. این دو بزرگوار، علی آقا و برادر خلیلی بودند که بعداً همسنگری با اینها نصیبم شد. در این مدت، شبها آهسته و بدون سر و صدا بلند می شدند و با معبود راز و نیاز می کردند. 🤲 مدتی نگذشت که از ذلیجان به منطقهٔ زبیدات منتقل شدم. حالا درست یادم نمی آید چطور شد که دوباره علی آقا را دیدم و قرار شد در سنگر مخابرات با هم باشیم؛ امّا قبل از اینکه در یک سنگر مشغول فعالیّت بشویم، چند روزی بلاتکلیف می رفتیم داخل تیپ حمزه، شبها را هم همان جا می خوابیدیم. در این شبها بعد از شام، علی آقا وضو می گرفت و در حالتی روحانی، شروع می کرد به خواندن زیارت عاشورا. او می خواند و گریه می کرد، من هم گوش می کردم. با خودم گفتم : «چه سعادتی داری یوسف علویان؟!» مدتی که از آشنایی ما گذشت، این احساس که اگر او نباشد، چه کنم؟آزارم داد. 😥 فهمیدم مُرید روحانیت این بزرگوار شدم. امّا جدا از آن تأثیرات شگرف که در آن مدّت کوتاه بر من گذاشته بود، حادثه ای باعث شد رشتهٔ الفت و پیوندم را نتوانم با او قطع کنم. پس از چند روزی که..... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 "محمدرضا سخی" همرزم علی آقا بوده ؛ می گوید:« با او در کرمان آشنا شدم ،بعد از اینکه فهمیدم چه گوهر گرانبهایی را پیدا کردم، دیگر او را رها نکردم .» وقتی او را در دیدم،روزها و شبهای پربار زندگی من شروع شد. خداوکیلی باید بگویم که شبهای ،به یاد ماندنی ترین شبهای عمر من است؛ به خصوص شبهایی که بحث مفید و داغی پیش می آمد و چانۂ همه گرم می شد. در چنین لحظاتی آرزو می کردم که این شب ها پایانی نداشته باشد. خوشبختانه بعضی شب ها ،چادر ما ،مجلس تعریف های شبانهٔ دوستان رزمنده بود. علی آقا هم به حساب دوستی می آمد و بعضی اوقات، به اصرار من، شب را در چادر ما می خوابید. شبهایی که علی آقا صحبت می کرد، بهترین ساعتی بود که احساس می کردیم بر توانایی و دانایی ما افزوده شده است. 👌 عملش هم که جای خودش را داشت؛ مثل پتک محکمی بود که وقتی فرود می آمد، خواب گران غافل ترینِ آدمها را هم می شکست. 😞 همان شبهایی که به اصرار پیش ما می خوابید، نیمه شب، پتوی خود را روی یکی از بچه‌های سنگر می انداخت و بیرون می رفت. شبی دنبال او رفتم و دیدم که در آن هوای سردِ زمستانی مشغول وضو گرفتن شد. فهمیدم به سنگرِ می رود و می خواند. هر چند هيچ وقت دلم نخواست خلوت روحانی اش را به هم بزنم، امّا خیلی دوست داشتم بگویم :«علی آقا، درست است که ما لیاقت نداریم؛ امّا حداقل پتوی خودت را روی ما نینداز تا خواب غفلتمان سنگین تر نشود.» 😥 همیشه اینطور بود با قلبش حرف می زد. باید صدایش را می شنیدی تا بدانی مفهوم تأثیرپذیری چیست؟! اکثر اوقات هم...... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman