#قسمت_هفتاد_و_هشتم 🦋
«طلوع صبح اسارت»
از مناره های مسجدی در آن حوالی صدای اذان صبح بلند بود. بیدارشدم. همه بیدار شده بودند.
با تیمم به نماز ایستادیم؛ این بار اما نه به جماعت. آفتاب که بالا آمد احساس گرسنگی کردم. خبری از صبحانه نبود. 😒
ولی نگهبان ها اجازه دادند برویم دستشویی.
راحت شدیم. ساعت حدود ده بود.
نشسته بودم زیر پنجره ای که آن طرفش سربازان عراقی در رفت و آمد بودند.
روی لبه ی پنجره قوطی آبی رنگ کوچکی دیدم که سربسته بود. برش داشتم. رویش نوشته شده بود: "جبن" .
معنای این کلمه را نمی دانستم.🤔
به امید آن که جبن یک جور خوراکی خوشمزه باشد؛ خواستم بازش کنم...
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman