داستان کوتاه عشق به کار روزی از خیابانی که چند ماشین در دو طرف آن پارک شده بود، می‌گذاشتم. رفتار جوانی نظرم را جلب کرد. او با جدیت و حرارتی خاص، مشغول تمیز کردن یک ماشین بود. بی‌اختیار ایستادم. مشاهده‌ی فردی که این چنین در حفظ و تمیزی ماشین خود می‌کوشد، مرا مجذوب کرده بود. مرد جوان پس از تمیز کردن ماشین و تنظیم آینه‌های بغل، راهش را گرفت و رفت چند متر آن طرف‌تر، در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاد. رفتار وی مرا گیج کرد. نزدیک شدم و پرسیدم: مگر آن ماشین را که تمیز کردی، متعلق به شما نبود؟ نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت: من کارگر کارخانه‌ای هستم که آن ماشین از تولیدات آن است. دلم نمی‌خواهد اتومبیلی را که ما ساخته‌ایم، کثیف و نامرتب جلوه کند. داستان کوتاه، مهرانگیز کیان ارثی، ص ۵۴. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303