*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#براساس زندگی نامه شهید حبیب فردی*
*
#نویسنده_آرزو_مهبودی*
*
#قسمت_سوم*
وقتی حبیب می گوید که دیگر کار نقاشی ساختمان را دوست ندارد و میخواهد برود در یک کارگاه کاشی زنی کار کند، حمید چندان رضایت ای ندارد. فکر میکند اگر حبیب کنار خودش باشد خیالش راحت تر است. اما بالاخره موافقت میکند. با خودش می گوید: «شاید هم این طور بهتر باشد با کار کردن توی کارگاهم محدودتر می شود و هم در محیط شلوغ تری هست و کمتر به چشم میآید»
حبیب میرود به کارگاه کاشی سازی و آنجا مشغول میشود. زائران که از کارش راضی است و مشکلی ندارد. چند ماهی که میگذرد حمید یک روز بی خبر به کارگاه سر میزند و میرود پیش سرکارگر خودش را معرفی میکند و احوال حبیب می پرسد. سرکارگر سری تکان می دهد و با لحن لوتی وارش می گوید: «بچه خوبیه ! زرنگه ،کارش رو خوب بلد شده . ترو فرز و منظمه»
لبخندی از سر آسودگی خیال بر لبهای حمید مینشیند اما سر کارگر ادامه می دهد: «اما بعضی وقتا..» صدایش را پایین میآورد و آهسته صحبت میکند.
_فقط بعضی وقتا شنیدم که حرفای بوداری جلوی بقیه کارگران میزنه»
لبخند بر لب های حمید می ماسد .دهانش خشک میشود :«چه حرفایی؟!»
سرکارگر کمی خودش را نزدیک تر می کند و همان طور آهسته و با احتیاط می گوید: «به رژیم بد و بیراه میگه»
نگاهی به دور و بر میاندازد و ادامه میدهد: «والا من خودمم دل خوشی از این اوضاع مملکت ندارم. شما هم حتما نداری. ولی خطرناک این حرف ها را توی جمع گفتن. حیف که این جوان را ساواک ببره سر به نیست کنه»
حمید گیج واگیج بر می گردد. پس بیخود نگران نبود. سرکارگر راست میگفت.او هم از رژیم بیزار بود اما دلش نمی خواست که سر از شکنجه گاههای مخوف ساواک در بیاورد. آن هم درست وقتی که حالا و حبیب رسماً نان آور خانواده شلوغ شان بودند. اگر آن ها می رفتند چه بر سر خانواده می آمد؟! مادر که حتماً دق می کرد!
تا شب سرش پر از این فکر هاست. وقتی حبیب به خانه برگشت جواب سلام او را زیر لبی داد. موقع شام هم به بهانه اشتها نداشتن سر سفره نرفت و با حالتی ابوس و احمق گوشه اتاق نشسته و زل زد به نقطه ای نامعلوم.
حبیب متوجه ناراحتی برادر شده است. می رود و کنارش روی زمین می نشیند: «چی شده دلخوری انگار؟!»
حمید نگاهی به دور و بر که مطمئن شود کسی حواسش به آنها نیست و بعد از آن می زند به چشمهای حبیب: «امروز اومده بودم کارگاه کاشی زنی»
_خب؟!
حمید بالحن کنایه داری می گوید: «با سرکارگر تون هم صحبت کردم»
سرخی مختصر گونههای حبیب را رنگ می دهد اما به روی خودش نمی آورد و سعی میکند خونسرد بماند.:«خب چی شده مگه چیزی گفتم که ناراحت شدی؟!»
حمید راستی مینشیند و برادر پرخاش می کند: «خودتو به اون راه نزن ! این حرف ها چیه که توی کارگاه جلوی بقیه کارگران میزنی؟!»
حبیب بازهم خونسرد و آرام جواب میدهد :«نگران نباش»
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿