💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷 در محله ما، در همسایگی ما پسری بود هم‌سن‌وسال خودم، اما راه را گم‌کرده بود. در محل معروف بود به لاابالی‌گری.یک روز به خانه می‌رفتم که مادر همین پسرگفت: آقا محسن، آگه میشه این پسر را هم ببرید قاتی خودتان! یاد حبیب افتادم. به اتحادیه رفتم. به حبیب گفتم: حبیب آقا، یه پسر هست لاابالی... دست گذاشت روی دهانم که چیز بیشتری از بدی او نگویم و با خنده گفت: خوب بگو بیاد پیش ما، چه اشکالی داره! چند روز بعد همان پسر را دیدم و به اتحادیه دعوتش کردم. عصر صدای کوبیده شدن در حیاط که آمد،‌حبیب به سمت در رفت. در را باز کرد. تا او را دیدآغوشش را باز کرد و محکم او را در بغل گرفت و گفت: خوش‌آمدی. سرش را گذاشت روی شانه او، بعد هم سرش را به سینه او چسباند. انگار کیمیا به دل آن جوان پاشید. رنگ و رخسار آن جوان عوض شد و این تغییر حال در صورتش دیده می‌شد. با حبیب صحبت کرد و باهم برگشتیم. از روز بعد همان پسر دنبالم می آمد تا پیش حبیب برویم. بعد هم دائم الجبهه شد و جانباز. راوی محسن دین پژو 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید