💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫
🌷 پدر می خواست کمی استراحت کند. در خانه ما، انباری کوچکی پشت آشپزخانه بود. طبق معمول پدر بلند شد و برای استراحت به آن انباری رفت. مدت ها بود دنبال لحظه ای بودم که سر در آغوش پدر بگذارم و بخوابم.کنارش دراز کشیدم، سرم را گذاشتم روی دست هایش و چشم هایم را بستم. هیچ جای دنیا آرام بخش تر از آغوش پدر نیست. اما این آرامش برای من چند دقیقه بیشتر طول نکشید.. چند دقیقه نگذشته، تنم گرم شد و کم کم احساس خفگی کردم. نشستم. پدر خواب بود، اما من از گرمای بیش از حد انباری داشتم خفه می شدم. گرمای اهواز فوق تصور ما بود.24 ساعت کولر گازی خانه روشن بود. تنها جای خانه که همیشه گرم می ماند همین انباری بود. دیگر توان ماندن در آن گرما را نداشتم، علی رغم میلم انباری را ترک کردم و به باد کولر پناه بردم. ساعتی بعد پدر هم بیدار شد و آمد. با دلخوری گفتم: بابا چرا توی آن گرما می خوابی؟
خیلی جدی گفت: دخترم، رزمندگان، الان در جبهه پشت خاکریز ها، توی آفتاب هستند، من چطور می توانم زیر باد کولر بخوابم!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید