*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
*
#نویسنده_منوچهر_ذوقی*
*
#قسمت_هشتم*.
غرش چند فروند هواپیمای جنگی فضا را لرزاند و لحظه ای بعد هم زمان با صدای گوشخراش انفجار بمب ها ،زمین گرم و تفیده آبادان تکان میخورد.کریم وحشت زده و با یک جست بلند خود را کنار حجت روی زمین انداخت.
_اونجارو... باز هم پالایشگاه را زدند.
حجت صورتش را از خاک جدا کرد .آرام سر برداشته و به ستون های تیره و غلیظ دود که بر فراز پالایشگاه میرقصید نگاه کرد و زیر لب غرید.
در آسمان جز رد سفید هواپیماها چیزی دیده نمی شد. کف دستها را بر زمین گذاشت و بلند شد. کریم فریاد زد:
_بگیر بخواب دوباره اومدن.
چند نقطه سیاه آن دور دست ها بر سینه آسمان نقش بست و لحظه به لحظه نزدیک و نزدیک تر شد.باز فضا لرزید و باز انفجار بمب ها همه جا را زمین گیر کرد.
چند نفری که دقایقی پیش برای آوردن سوخت رفته بودند سراسیمه و وحشت زده از راه رسیدند و خود را کنار آنها روی زمین انداختند. حجت نگاه کنجکاوش را به چهره آنها دوخت
_چه خبر؟!
یکی از آنها سری تکان داد: «خبرهای بد..اگه همینجوری پیش برند دیگه یک قطره سوخت هم برامون باقی نمی مونه»
_چطور مگه؟!
_بیشتر تانک ها آتش گرفتن.
حجت بی درنگ برخاست و نگاهش را از میان انبوه دود و سیاهی که همه جا را پوشانده بود به تانکرهای سوخت که کنار هم ردیف شده بودند دوخت و شعله های سرکش آتش را که از آنها زبان می کشید.
_وضع ذخیره سوختمون چطوره؟!
_خراب! دیگه هیچی نمونده! امیدمون به این تانکرها بود که حالا..
حجت حرف او را برید.
_پس معطل چی هستین!؟ یالا بجنبین بین دیگه؟
کریم با تعجب به او زل زد: «منظورت چیه چه کار میشه کرد؟!»
حجت درنگ نکرد. راه افتاد و با گام های بلند به سوی جیپی که منبع کوچکی پشت آن وصل بود رفت.دیگران نیز بی اینکه از قصد و آگاه باشند به دنبالش راه افتادند. کریم خودش را به او رساند.
_چیکار میخوای بکنی؟!
حجت پشت فرمان جیب نشست: «هر کی حاضر با من بیاد سوار بشه»
_بالاخره نمیخوای بگی چه خیالی داری؟
حجت سوئیچ را چرخاند: «خوب معلومه باید تا فرصت داریم هرچه میتونیم سوخت برداریم»
_از کجا؟!
_از توی اون تانکرها.
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*