*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
*
#نویسنده_منوچهر_ذوقی*
*
#قسمت_هفدهم*.
برای یک لحظه که گرد و خاک آخرین گلوله توپ به زمین نشست توانست یکی از نیروهایش را آنجا ببیند که گهگاه سر بر می داشت و به آن سوی خاک ریز سرک می کشید.
با گام هایی بلند و در حالی که کمرش را خم کرده بود به سوی او رفت.با یک خیز بلند کنارش دراز کشید و همچنان که رد نگاه او را آن سوی خاکریز دنبال می کرد پرسید: «چی شده؟!»
پاسدار جوان با دیدن او کمی جا خورد.
_دستور عقب نشینی دادن حاجی..
و دوباره به آن طرف خاکریز سرک کشید.
حاج حجت با تعجب حرکات او را زیر نظر گرفت
_پس چرا تو نمیری عقب؟ اتفاقی برات افتاده؟!
_من نه ولی یکی از بچه ها آنجاست زخمی شده..
حاج حجت با شنیدن این حرف کمی خودش را روی خاکریز بالا کشید: «کو کجاست؟!»
_پشت اون تپه جلو! زخمی شده نمیتونه بیاد .منتظرم بلکه آتش عراقیها خاموش بشه برم بیارمش.
_خاموش بشه؟! هر لحظه ممکنه پیشروی کنند حواست کجاست.
پاسدار جوان با شنیدن این حرف ته دلش خالی شد. غلت زد و به پشت روی خاکریز دراز کشید و نگاه ملتمسانه اش را به او دوخت: پس تکلیف چیه؟ یعنی همینجوری ولش کنیم بریم؟!
_نگران نباش همینجا بمون و مواظب باش.
و تا او بخواهد حرف دیگری بزند روی نوک پا نشست نگاهش را لحظه ای روانه موضع دشمن کرد و با یک دست بلند از خاکریز بالا رفت و از آن گذشت.
جوان که هنوز نتوانسته بود افکارش را جمع و جور کند که خودش را بالا کشید و حرکات او را زیر نظر گرفت. حجت با قدم های بلند ،در حالی که با هر گام به چپ و راست می پیچید زیر باران گلوله های دشمن خود را به زخمی رساند. کنارش زانو زد .چیزی گفت با نگاه دست راست و پای چپش را گرفته و از زمین بلندش کرد و روی شانه های خود گذاشت.نگاهی به اطراف انداخت بلند شد به همانطور که رفته بود با سرعت به طرف خاکریز برگشت.
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*