*
#براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
*
#قسمت_بیست_و_یکم.
باتلاقی بودن و آبگرفتگی کار را میان سخت کرده بود من خودم دیدم بچه ها تا زانو در گل بودند و همین باعث شد فرماندهان تصمیم عقبنشینی بگیرند. حالا چشم روز کم کم باز شده بود و بچه های تا زانو در گل، می خواستند برگردند عقب. عقب نشینی هم آسان تر از حمله نبود اگرچه بچه ها ،حمله را بیشتر دوست داشتند.
«خشایار »داشتیم تا بچهها را عقب بیاورد اما امکان نداشت در گل و لای حرکت کند. به هر زحمتی بود برگشتیم عقب. تصمیم گرفتیم برای هدایت کار طبق معمول مجید جلو بود صف اول.
این بار با هاشم اعتمادی .هاشم هم یکی از شجاع آن روزگار بود. بچهها لقبش را داده بودند و ببر صحرا. مجید و هاشم نه تنها عقبنشینی نمی کردند بلکه هنوز داشتند می رفتند جلو. شاید باورتان نشود بچه ها در پناه خاکریز برمیگشتند عقب، این دوتا روی خاکریز میرفتند جلو.
گفتم از طریق بیسیم که برگردید عقب. از فاصله ۳۰۰ متری را داشتم نگاه میکردم و با بیسیم ارتباط داشتم صدای تیر را میشود از داخل گوشی شنید که بالای سرشان رد میشد و مجید به مخابراتشان می گفت :«بگویید من بعد از همه برمیگردم عقب چشم!»
خیلی شجاع بود .سپر لشکر فجر بود .شجاعتش واقعاً تماشا داشت. فرمانده گروهان ها و گردان ها وقتی می فهمیدند حاج مجید همراهشان است آرامش در وجودشان پدید می آمد .حتی خودمان که فرمانده لشکر بودم وقتی می فهمیدم حاج مجید هست و فرمان می دهد و هماهنگ میکند قوت قلب پیدا میکردم.
خلاصع نیامدند عقب مگر اینکه همه برگشتند و من میدیدم که نیروهای دشمن گردان گردان جلو میآیند در حالی که با تانک و زره پشتیبانی میشوند.
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*