به روایت مادر شهید آخرین دیدار ما با اکبر بود. اکبر از همه ما خواست که کنارش باشیم. صبح موقع خداحافظی با او شد. از همه حلالیت طلبید و به من گفت که بعد از من از همسرم خوب نگهداری کنید؛ چون ما داریم سه نفر می شویم. با شنیدن این موضوع بسیار خوشحال شدم. بعد نگاهی به خواهر کوچکش زهرا که 10 روز بیشتر نداشت کرد و گفت :مراقب زهرا باشید. اکبر به برادر 12 ساله اش محمد علی گفت: که اگر من شهید شدم باید از همسر و فرزندم نگهداری کنی. او با روحیه شاد خداحافظی کرد و رفت. مدتی از رفتن اکبر می گذشت. درست سه روز قبل از شهادتش بود که خواب دیدم اکبر افتاده روی سنگر و من او را در آغوش گرفته ام ولی دوباره او بر روی سنگر افتاد. هنگام اذان صبح بود که از خواب بیدار شدم. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. به یاد خواب دیشب افتادم و برای سلامتی تمام زرمنده ها از جمله اکبر دعا کردم. دو روز بعد از این خواب بود. آفتاب طلوع کرده بود که درب خانه به صدا در آمد. درب را که باز کردم سربازی با چهره ای غمگین پشت درب بود و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: لطفاً عکس فرزندتان را بیاورید. دلهره گرفتم و با صدای لرزان گفتم چه اتفاقی افتاده است؟ و همان جا بود که متوجه شدم شهید شده است 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید