⭐️یادی از سردار شهید محمد دریساوی⭐️ 🌷پس از گذشتن از خط و موانع دشمن وارد خاک عراق شدیم و در یک غار که از قبل مشخص ‌شده بود مستقر شدیم. هنوز نفسمان جا نیامده، صدای فش... فشی... از انتهای غار، ترس را به وجود همه ما نشاند. نور چراغ‌قوه را به انتهای غار انداختیم. پنج شش مار کوچک و بزرگ درهم‌پیچیده و سر هایشان را به سمت ما بلند کرده و نیششان را تکان می‌دادند. چند قدمی عقب رفتیم، یا باید آن‌ها را می‌کشتیم، یا دنبال جای جدیدی برای استقرار می‌گشتیم، مانده بودیم با این صاحب‌خانه نیش‌دار چه کنیم که محمـد گفت: ولک برید کنار! بین ما و مارها نشست. قرآنش را درآورد و آیه‌ای از قرآن را خواند و به سمت مارها فوت کرد. مارها از حالت تهاجمی خارج‌شده و در خودشان پیچیدند. محمد گفت: ولک اینا دیگه کاری با ما ندارن، ما هم کاریشون نداریم! با اعتمادی که به محمـد و یقینش داشتیم، خیالمان راحت شد و تا روز آخر نه مارها با ما کاری داشتند، نه ما به آن‌ها و کنار هم زندگی می‌کردیم. 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید