⭐یادی از سردار شهید محمدحسین(امیر) مهدی زاده⭐ 🌿امیر پا گذاشت که از خانه خارج شود. مادر، قرآن را در دستش بالا گرفت، کمی هم خودش را کشید که تا به قد و قامت امیر برسد. امیر خندید. گفت: این بار نه مادر! تو رو به قرآن قسم این بار نه، قرآن را ببر کنار. دلم ریخت. مادر گفت: نمی شود. من تا تو را از زیر قـــرآن رد نکنم اجازه نمی دهم بروی. امیر ساکش را گذاشت و رفت گوشه پذیرایی نشست. - مادر نه... این بار نه. مادر ناراحت شد. قرآن به دست کنارش نشست. - مادر تو رو به جان امام قرآن را بگذار زمین. به جان امام که قسم خورد دست مادر لرزید. قرآن را روی زمین گذاشت. امیر خم شد و دست مادر را بوسید. - مادر حلالم کن. بلند شد و به سمت در رفت. بار دیگر به چشم های خیس من و مادر نگاه کرد. خندید و رفت. آخرین بار دیدارمان بود. رفت و دیگر برنگشت. امیر که رفت، یکی از همسایه ها گفت: مامان امیر، دیگه امیدی به برگشتن امیر نداشته باش، اونی که من تو خیابان دیدم می رفت، دیگه بر نمی گرده! 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید