🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_چهل_هشتم
غلامعلی هنوز هم مثل روزهای کودکیمان در دوستی پاک و بی غل وغش بود.
بسیجیها و پاسدارها را دوست میداشت بی هیچ چشمداشتی. روزی در مقر آموزشی تیپ المهدی (عج) سوار بر موتورسیکلت دیدمش. بعد از سلام و احوال پرسی :گفت میخوام برم لشکر ۱۹ فجر؛ اما در راه میخوام برم تیپ امام سجاد (ع) تا اسلامی نسب را ببینم با من میآی؟
تا آن روز ایشان را ندیده و تنها وصفش را شنیده ،بودم موافقت کردم. هر دو به راه افتادیم وارد مقر شدیم ؛ اما انگار قسمت نبود زیارتش کنم. گفتند: کاری
داشته و رفته
_کی بر میگرده
- معلوم نیست شاید یه ساعت دیگه شاید هم تا فردا پیداشون نشه.
دست بالا از موتور پیاده شد و چادر به چادر رفت و سراغ دوستش را گرفت به خودم گفتم: رفاقت به این میگن
وقتی مطمئن شد که اسلامی نسب از مقر ،رفته به من اشاره کرد و گفت:
«بریم.»
در راه از خصوصیات اخلاقی اسلامی نسب برایم گفت و ادامه داد: ایشان و برادر ،عقیقی اسوه ی اخلاقند.
بعد از عملیات والفجر ۱ هنگامی که به برادر اسلامی نسب خبر دادند که دست بالا هنوز برنگشته سکوت کرد و چیزی نگفت .اما در چادرش به یکی از رزمندگان گفته بود با روحیه ای که از برادر دست بالا سراغ دارم مطمئنم که شهید شده. برادر اسلامی ،نسب مقر آموزش تیپ را به نام شهید دست بالا کرد و تا وقتی که زنده بود در لابه لای صحبتهایش از فضائل این شهید نام میبرد. دوستی یعنی این.
آن قدر اخلاقش خوب بود که سعی میکردم همیشه در کنارش باشم .یک روز داشتم از جلوی چادرش رد میشدم که سر و صدای تشویق بچه ها را شنیدم کنجکاو شدم و به داخل سرک کشیدم .دست بالا با رزمندهای دیگر کشتی میگرفت.
- شیر میدونه یا علی مدد
دست بالا آرام بود .اما عضلات رقیبش که جوانی کم سن و سال به نظر می،رسید منقبض شده بود و به سختی مقاومت میکرد.
یکی از رزمنده ها داد زد دو ساعته دارین کشتی میگیرین هنوز
هیچ کدومتون به اون یکی زور نشده که... »
خندیدم و :گفتم دست بالا رعایت میکنه
غلامعلی برگشت و چنان تند نگاهم کرد که خجالت کشیدم. رقیب دست بالا سر شانه او را بوسید و گفت: میدونستم که جوون مردی
و بی آن که حرفی بزند از چادر بیرون رفت.
#ادامه_دارد
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*