🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی به مادرم نگاه میکرد و گریه میکرد. بعد از رفتن کرامت به اصفهان دوستش که با هم تو اصفهان همدوره ای بودن اومد مرخصی و یه سر اومد خونۀ ما _آقای غلامی، کرامت تو سربازی خیلی بهش سخت میگذره _چرا؟ چی شده مگه؟ مشکلی هست؟ کمبودی دارید؟ مادرم شروع کرد به اشک ریختن - الهی بمیرم برا کرامتم - مادر نمیگم که مشکلی هست فقط از وقتی پدر کرامت الله فوت کرده دائم گریه می کنه و می گه دلم برا مادرم که تنها شده میسوزه .ما هم هر کاری میکنیم آروم نمیشه. خواستم بگم مادر شما تلفن بزن و نامه بنویس تا دلش آروم بشه. شما نارحتیتون نشون ندید تا اونم ناراحت نباشه. تو شهر غریب به آدم سخت میگذره. تا این حرف رو ،زد گریه های مادرم بیشتر شد. - ننه بنده خدا این حرف رو نزد که شما بیشتر گریه کنید میگه بهش روحیه بدید خلاصه همین طور به برادرم دلداری دادیم تا اینکه خدمتش تموم شد و اومد شیراز . تو ستاد ارکان و چند نوبت هم که مهمات بردن جبهه هوایی شد و بوی سپاه از اونجا به مشامش رسید .کرامت فکر لباس سبز سپاه پوشیدن رو در سر می پروراند و مادر هم فکر لباس دامادی به تنش کردن را ... *** این گونه بود که درخت وجود کرامت سبز شد و بر و بار گرفت و به عنوان اولین مأموریت به غرب کشور رفت...... - ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*