🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_سی_پنجم
نیروهای گروهان یکی یکی شهید و مجروح میشدند و دشمن مقاومت میکرد. ستونی از نیروهای گردان امام مهدی (عج) از پشت خاکریز مجاور نهر عبور میکردند تا دشمن را دور بزنند و درگیری را شدت دهند در آن لحظات یکی از نیروها به دوستانش می گفت:
_بچه ها آیه و جعلنا تلاوت کنید تا دشمن ما را نبیند.
آن قدر با اعتماد این سخن را بر زبان جاری می ساخت که گویی به او الهام شده بود .
عملیات و نبرد ادامه داشت یکی دیگر از بستگان لطیف
آر پی جی گرفت و خود را از پشت خاکریز به آن طرف انداخت .
هر چه دوستانش میگفتند :«فلانی نرو کشته میشوی!» قبول نکرد و بعد از چند لحظه صدای شلیک موشک آر پی جی او شنیده شد.
فریاد
می زد:
- بچه ها موشک بیاورید این جا جای خوبی است!
بچه ها به سرعت خود را به او رساندند .هیچ کس کوتاهی نمیکرد .
آقای چناری در حالی که داشت قبضه خمپاره شصت خود را در کنار ما آماده تیراندازی میکرد فریاد معاون گروهان را که شنید به من و زبیر گفت:
_بچه ها مواظب قبضه باشید تا من نوروزی را که مجروح شده بیاورم, یکی از بچه ها به آقای چناری گفت:
_آقا این چه موقع دنبال مجروح رفتنه بیا و خمپاره را راه اندازی کن.
با تشر آن رزمنده آقای چناری به کنار قبضه برگشت و اقدام به تیراندازی کرد .هنوز فریاد مادر مادر نوروزی می آمد. رزمنده ای در میان دود و دولاغ رگباری بست و
حرکت کرد ،اسمش حمزه بود . از ناله های نوروزی عصبانی شده بود و گفت :چرا داد و فریاد میکنی؟ روحیه ی بچه ها را خراب میشه... این کارا خوب نیس!
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*